2737
2734
عنوان

داستان زندگی یک زن از زبان دخترش سحر

81152 بازدید | 517 پست

####

از صبح خیلی زود همه مشغول تمیز کردن خونه بودن، میدونستم مهمون داریم اما نمیدونستم کیه،

سرگرم عروسکام بودم که خانوم جون اومد پیشمو گفت پاشو یه لباس مرتب بپوش، بدون هیچ حرفی رفتمو لباسمو عوض کردم... نزدیک عصر بود که سروکله مهمونا پیدا شد...

خیلی تعجب کردم، آخه مهمون همسایه مون و خواستگار خواهر بزرگترم بود که هفته پیش اومد و جواب نه گرفت، چون خواهرم عاشق پسر عمه مون بود و منتظرش بود...

من تو آشپزخونه نشسته بودم که خانوم جون اومد تو و یه سینی چای ریخت و گفت بلند شو این سینی رو بگردون

سینی برام خیلی سنگین بود، اما مگه میتونستم رو حرف خانوم جون حرف بزنم...

سینی رو چرخوندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...

نمیدونستم موضوع چیه و برامم مهم نبود، فقط میخواستم زودتر برن تا برم با عروسکام بازی کنم.

دو سه روز گذشت، من سرکلاس بودم که ناظم اومد و گفت خانوادم اومدن دنبالم، خوشحال شدم که زودتر میرم خونه. تند تند وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون، خانم جون و نرگس خواهر بزرگم تو حیاط کوچیک مدرسه منتظرم بودن.

خانم جون گفت میخوایم بریم بازار، خرید کنیم.

تعجب کردم، آخه ما فقط عیدا خرید میکردیم، اونم خودمون نمی‌رفتیم خانم جون میرفت و واسه همه یه دست لباس میخرید و میومد.

بازم چیزی نپرسیدم، چون خیلی از خانم جون حساب می‌بردم.

سوار ماشین های خطی روستامون شدیم و رفتیم شهر.

تو شهرمون یه پاساژ بزرگ بود که همه چی داشت

رسیدم جلوی پله هاش که دیدم فریبا خانم مامان خواستگار نرگسم اونجاست، مامان و نرگس رفتن پیشش و منم دنبالشون.

سلام که کردم، فریبا خانم بغلم کرد و گفت سلام عروس خوشگلم... تو عالم بچه گی بودم هنوز، نمیفهمیدم منظورشو...

ادامه دارد...

کپی ممنوع⛔

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   

####

یکم خرید کردن برام، همشم چیزای زنونه بود، کفش پاشنه دار، چند تیکه لوازم آرایش و... داشتم از ذوق میمیردم اما خبر نداشتم چه خوابی دیدن برام..

تو خونه کفشامو میپوشیدم و فکر میکردم خیلی بزرگ شدم، رو ابرا بودم، آروم آروم داشتم از عروسکام و دنیای بچه گیم فاصله میگرفتم،تا حالا هیچکس اینجوری بهم توجه نکرده بود، عاشق فریبا خانم شده بودم، فکر میکردم خیلی مهربونه که برام خرید کرده.

دو روز بعد باز اومدن اجازه مو گرفتن و منو بردن خونه یکی از همسایه هامون برای اصلاح، کلی گریه کردم زیر دستش تا بالاخره تموم شد، تو آینه کوچیکی که بهم داد خودمو نگاه کردم، خیلی تغییر کرده بودم، ابروهام نازک و کمونی شده بود،ذوق زده شده بودم واسه این همه تغییر.

از فرداش کم کم زمزمه نرفتن مدرسه شروع شد، خانم جون چپ میرفت راست میرفت میگفت دخترو چه به درس خوندن، دختر باید خونه داری بلد باشه، باید دستپختش خوب باشه... اما من عاشق درس و کتابام بودم، ولی بازم حرف حرف خانم جون بود، حتی اقاجونمم رو حرفش حرف نمیزد.

پنجشنبه بود، خانوم جون صبح زود بیدارم کرد و بقچه لباسامو داد دستم و با نرگس راهی حموم روستامون شدیم.

وقتی برگشتیم خونه خیلی شلوغ بود، نرگس منو برد تو اتاق و خانوم جونم با یه دست کت دامن شیری اومد تو و گفت اینارو تنت کن.

دلم شور میزد، از استرس حالت تهوع داشتم.

لباسارو پوشیدم و یه جوراب رنگ پا ضخیم پام کردم، نرگس یه جفت صندل سفید آورد برام و یه چادر حریر هم انداخت رو سرم...

ادامه دارد...

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

####

به نرگس نگاه کردمو گفتم، آبجی چه خبره؟! چرا اینارو پوشیدم؟!

گفت داری عروس میشی دیگه... نمیدونستم چی بگم، نه ناراحت شدم نه خوشحال، گفتم عروس کی؟! گفت پسر فریبا خانوم

گفتم مگه قرار نبود تو عروس اونا بشی؟! گفت بسه دیگه چقدر سوال میپرسی، بدو الان خانم جون میاد، آماده نباشی به من غر میزنه.

از نرگس خاطره خوب زیاد نداشتم، خواهر بزرگ بود و همیشه به منو بقیه بچه ها زور میگفت.

نسرین خواهر کوچیکم یه گوشه از اتاق نشسته بود و با غصه نگام می‌کرد، انگار اون بهتر از من می‌فهمید چه بلایی داره سرم میاد.

گیج بودم، اصلا درک درستی از ازدواج نداشتم، نمیفهمیدم قرارِ چه اتفاقی بیفته، فکر میکردم بازیه ،یه دختر بچه که عروسک بازی میکنه چی از زندگی میدونه...

خانوم جون اومد تو اتاق، چادرمو تا زیر جونم کشید پایین و دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید، درست جلومو نمیدیدم...فقط صدای همهمه میومد

کنار یه صندلی ایستادیم و منو به سمت صندلی هل داد تا بشینم..

با دستم یکم چادرو دادم بالا و اطرافمو نگا کردم، یه سفره جلوی پام بود که پر از وسیله های تزئینی بود، کنارمم یه صندلی بود که خالی بود، اما زیاد طول نکشید که با چندتا یالله، پسر فریبا خانم اومد و کنارم نشست... حس بدی داشتم، انگار تو قفس بودم، دلم میخواست فرار کنم اما میدونستم خانم جون زنده م نمیذاره... صدای یه آقایی از تو قسمت مردونه اومد که اجازه میخواست تا شروع کنه...

ادامه دارد...

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   
2731

###

چهار بار خطبه عقد خونده شد و من جواب ندادم، دیگه برام مهم نبود خانوم جون چیکار میکنه...

بار آخر هم عاقد گفت حتما راضی بوده که نشسته پای سفره عقد،

اون روز من بدون اینکه راضی باشم، شدم همسر مردی که نمیشناختمش...

اون موقع به این فکر نمیکردم اما بزرگتر که شدم احساس می‌کردم پس مونده خواهرمو دادن به من، مثل همه اون وقتایی که لباسای خوب مال خواهر بزرگم بود و وقتی کهنه و کوچیک میشد می‌رسید به من...

تو روستای ما رسم بود بعد از عقد، داماد شب خونه عروس میموند...

نمیدونستم باید چیکار کنم، مهمونا رفته بودن، داداشام هر کدوم یه سمت ولو شده بودن، خانم جون و نرگس تو آشپزخونه بودن و آقا جون تو حیاط...

احمد پسر فریبا خانمم یه گوشه نشسته بود و هی نگام می‌کرد

خانم جون اومد زیر گوش احمد یه چیزی گفت و اونم بلند شد و دنبال خانوم جون رفت تو یکی از اتاقا.

رفتم تو حیاط پیش آقاجون، خیلی تو خودش بود. میدونستم راضی نبود به این ازدواج اما مگه میتونست برخلاف نظر خانوم جون چیزی بگه، خانوم جونو میپرستید.

گفتم آقاجون خوبین؟! گفت خداروشکر، دیگه زبونم نچرخید تا حرفی بزنم

نیم ساعت تو حیاط دور زدم تا شاید خسته بشه و بره خونشون... اما انگار سمج تر از این حرفا بود.

خانوم جون صدام کرد، رفتم تو خونه و دستمو گرفتو منو برد دم همون اتاقی که احمد توش بود. به زور هلم داد تو اتاق و درو بست

من موندم و یه مرد غریبه، یکی که تا صبح حسی بهش نداشتم اما حالا ازش متنفرم بودم.

تشک دو نفره وسط اتاق حالمو بد می‌کرد، یهو از شدت استرس به سرفه افتادم، صداش اومد که خیلی عادی گفت خورشید برو یکم  آب بخور. یه نگاه وحشتناک حواله ش کردمو رفتم دم پنجره اتاق نشستم.

خدا خدا میکردم زودتر صبح بشه، انگار هوای اتاق کم شده بود، نمیتونستم نفش بکشم، احمد بلند شد، زیر چشمی نگاش میکردم، نفسم رفت، ترسیدم بخواد بیاد طرف من اما رفت یه گوشه تشک دراز کشید و دیگه حرفی نزد.

تا صبح دم پنجره نشستم، هوا که روشن شد انگار دنیا رو بهم دادن، مثل موشک از اتاق پریدم بیرون و محکم خوردم به خانوم جون...

ادامه دارد...

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   

تا اخر میزاری یا نصفه میزاری میگی برین تو فلان کانال بخونین؟

واسه حل گره های زندگیم یه صلوات میفرستین .اللهم صل علی محمد وآل محمد وقتی تو امضاتون میزنین صلوات من میفرستم براتون فقط حال ندارم اعلام کنم😄❤ من مطمئنم خونه ام سه تا اتاق داره با یه حیاط که توش حوض داره  تابستونا میخوابیم داخلش😍و یه آشپزخونه ی بزرگ و خوشگل من تو اون خونه نفس میکشم وخوشحالم و بچه هام سالم وسلامت بزرگ میشن من مطمئنم خدایا کمکم کن 😍یا نُورُ یا بُرْهانُ، یا مُبینُ یا مُنیرُ، یا رَبِّ اکْفِنی الشُّرُورَ وَ آفَاتِ الدُّهُورِ وَ أَسأَلُکَ النَّجَاهَ یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ❤️بسم الله الرحمن الرحیم اَلحَمدُللهِ الّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب اَلحَمدُلله الّذی جَعَلَنی مِن اُمَّهِ محمد صَلی الله عَلَیه وَ آله اَلحَمدلله ِ الّذی جعلً رِزقی فی یَدِه وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدی النّاس اَلحَمدللهِ الّذی سَتَرَ عُیوبی وَ عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.❤️  ماشاالله ولا حول و لا قوه الا بالله❤️

#####

با کلی التماس خانم جونو راضی کردم که برم مدرسه.

هر روز از مدرسه که برمیگشتم میدیدم تو یکی از کوچه ها منتظرمه...

نمیدونستم چه جوری بهش بفهمونم ازش بیزارم. هرچقدر من بیشتر کم محلی میکردم انگار اون بیشتر میومد طرفم... همه سعیمو میکردم بهش فکر نکنم اما مگه خانوم جون میذاشت. عقد زورکی بس نبود، میخواست یه کاری کنه دوسش داشته باشم، اما مگه میشد به زور عاشق شد.

آقاجون هر روز ساکت تر از قبل میشد،تمام روز خودشو با درختای حیاط سرگرم می‌کرد، چند بار اتفاقی دیدم چشماش خیسه، میدونستم دلش واسه بخت بد من میسوزه....

یه روز از مدرسه که برگشتم، دیدم احمد جلوی در وایستاده، اومدم از کنارش رد شم که دستمو گرفت و کشید، خیلی عصبانی بود، گفت تا کی میخوای اینجوری رفتار کنی؟! من شوهرتم، اما واسه تو با دیوار فرقی ندارم، دلم پر بود و نمیتونستم ساکت بمونم، گفتم برو به اونایی که منو زورکی نشوندن کنارت اینارو بگو...تو مگه خواستگار نرگس نبودی، مگه عاشقش نبودی، چی شد نظرت عوض شد؟! یهو چشمم خورد به آقاجون که داره میاد طرفمون، اومد دست احمدو گرفت و کشید طرف خودش و بدون هیچ مقدمه ای گفت ببین پسرم من از اولم موافق این وصلت نبودم اما کاریه که شده، حالا دارم بهت میگم تو مشکلی نداری،تو خیلی پسر خوبی هستی، مشکل از دختر منه که بچه ست، وقت شوهر کردنش نبود، بیا و تمومش کن، نه خودتو عذاب بده نه ما رو، طفلی آقاجونم با درد اینارو میگفت. احمد هیچی نگفت و رفت.

ذوق کردم که یکی ازم حمایت کرده، آقاجونو محکم بغل کردم، فکر میکردم همه چی تموم شده، آقاجون موهامو بوسید و گفت غصه نخور دخترم، درست میشه. بعد از مدتها باز از ته دلم خوشحال بودم، اما نمیدونستم عمر خوشحالیم فقط چند ساعته...

ادامه دارد...

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   
2738

لایکم کنید لطفا

برای آرامش و خوشبختی و عاقبت بخیری خودم همسرم تو زندگیم لطفا ی صلوات بفرست ،،برای عاقبت بخیری هم دیگه هممون برا هم دعا کنیم،حاجتت روا ان شاالله،امام حسین کمکمون کنه بحق عزیزای دلش ومیوه های دلش
میذارم

مرسی😍❤😙💜

واسه حل گره های زندگیم یه صلوات میفرستین .اللهم صل علی محمد وآل محمد وقتی تو امضاتون میزنین صلوات من میفرستم براتون فقط حال ندارم اعلام کنم😄❤ من مطمئنم خونه ام سه تا اتاق داره با یه حیاط که توش حوض داره  تابستونا میخوابیم داخلش😍و یه آشپزخونه ی بزرگ و خوشگل من تو اون خونه نفس میکشم وخوشحالم و بچه هام سالم وسلامت بزرگ میشن من مطمئنم خدایا کمکم کن 😍یا نُورُ یا بُرْهانُ، یا مُبینُ یا مُنیرُ، یا رَبِّ اکْفِنی الشُّرُورَ وَ آفَاتِ الدُّهُورِ وَ أَسأَلُکَ النَّجَاهَ یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ❤️بسم الله الرحمن الرحیم اَلحَمدُللهِ الّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب اَلحَمدُلله الّذی جَعَلَنی مِن اُمَّهِ محمد صَلی الله عَلَیه وَ آله اَلحَمدلله ِ الّذی جعلً رِزقی فی یَدِه وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدی النّاس اَلحَمدللهِ الّذی سَتَرَ عُیوبی وَ عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.❤️  ماشاالله ولا حول و لا قوه الا بالله❤️

####

آخر شب بود، با ذوق داشتم رخت خوابمو پهن میکردم که بعد از چند وقت راحت بخوابم،صدای خانم جون اومد که داشت احوال پرسی می‌کرد با یکی، چادرمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، که احمدو دیدم، تموم تنم یهو یخ زد. باورم نمیشد بعد از حرفهایی که آقاجون زد بهش بازم بیاد.

سلام کرد و منم جواب سلامشو به اجبار چشم غره خانم جون دادم و برگشتم تو اتاق و اونم پشت سرم اومد تو.

دوباره رفتم لبه پنجره نشستم، از وقتی عقد کرده بودیم شبایی که میومد خونمون تاصبح بیدار میموندم که مبادا بیاد سمتم، وحشت داشتم از اینکه دستش بهم بخوره. اونم خداروشکر انگار نه انگار، راحت می‌خوابید.

تا صبح با خدا حرف زدمو گریه کردم، بهش التماس کردم کمکم کنه. دم دمای صبح  بود که همونجا کنار پنجره خوابم برد. چشمامو که باز کردم دیدم روی تشکم کنار احمد، مثل فنر از جام پریدم، فکر اینکه بهم دست زده و منو بغل کرده حالمو بد می‌کرد. کتابامو جمع کردم و یه دست لباس برداشتم رفتم خونه عمه م، اونجا تنها جایی بود که هیچ کس سرزنشم نمی‌کرد، چون عمه هم مثل من به اجبار ازدواج کرده بود و یه عمر کنار کسی که هیچ حسی بهش نداشت سوخته بود.

یادمه خیلی پاییز رو دوست داشتم، همیشه وقتی بارون می‌بارید، فوری میپریدم تو حیاط، اما اون سال پاییز شبیه جهنم بود برام. اوایل آذر بود که فریبا خانم اومد خونمون و با خانوم جون رفتن تو اتاق و یه ساعت حرف زدن.

گوشمو چسبونده بودم به در شاید چیزی دستگیرم بشه اما خیلی آروم حرف میزدن.

شب که آقاجون اومد خونه خانم جون بردش تو اتاق، چند دقیقه بعد صدای داد آقاجون خونه رو لرزوند، رضا داداش بزرگ ترم فوری رفت طرف اتاق و درو باز کرد و گفت چی شده آقا جون، اقاجونم داد زد از مادرت بپرس،

خانم جون خیلی خونسر گفت میخوان بیان عروسشونو ببرن مگه جرمه؟! آقا جون بدتر شد. از دادش تنم لرزید، چه عروسی، چه کشکی، من دارم میگم بیا بریم طلاقشو بگیریم، تو میگی عروسی، داریم با دستای خودمون بدبختش میکنیم. توروخدا از از این بچه بگذر، تو ندیدی این بچه هنوز عروسک تو دستشه. ولی خانم جون کوتاه نیومد. میدونستم اگه تموم دنیا هم بهش بگن اشتباه کرده بازم قبول نمیکنه...کاش فقط با من اینکارو می‌کرد، خانم جون به برادرامم رحم نکرد... حرفای خانم جونو که شنیدم دنیا رو سرم خراب شد، تا امروز امید داشتم که یه جوری از دستشون خلاص بشم، اما با حرفای خانم جون تموم امیدم نابود شد...

ادامه دارد...

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   

####

دو سه روز بعد، صبح زود فریبا خانم اومد خونمون ،دیگه به نظرم مهربون نمیومد و حتی ترسناک هم شده بود به چشمم.

اومده بود دنبال خانم جون تا باهم برن شهر و پارچه بخرن.

مثل یه پرنده اسیر  شده بودم، خودمو به در و دیوار می‌کوبیدم اما هیچکس صدامو نمیشنید.

میگفتن بچه ست نمی‌فهمه، بزرگتر که بشه درست میشه...

همون روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اون موقع راه دیگه ای به ذهنم نمی‌رسید.

رفتم تو انباری گوشه حیاط، دیده بودم خانوم جون مرگ موشو اونجا گذاشته... پیداش کردم و رفتم آخر حیاط وسط درختا نشستم، گریه م بند نمیومد، دلم خیلی واسه خودم میسوخت، اول زندگیم منو به آخرش رسونده بودن... یاد خواهر برادرام افتادم، با خودم میگفتم بعد من چیکار میکنن، حتما دلشون تنگ میشه و گریه میکنن برام... ولی مطمئن بودم خانوم جون فقط از اینکه عروسی بهم میخوره ناراحت میشه و کلی فحش نثار روحم میکنه... یه دفعه صورت آقاجون اومد جلوی چشمام، میدونستم کمرش میشکنه، خیره بودم به مرگ موش توی دستام و فکرم پیش چشمای سرخ آقاجون بود وقتی جنازمو میدید... ترسیدم، ولی نه از درد آقاجون... راسته میگن جون عزیزِ، آقا جون بهوونه بود، من از مردن ترسیدم، آدم این کار نبودم... بسته مرگ موشو گذاشتم سرجاش و رفتم تو خونه. نسرین یه گوشه داشت با عروسکاش بازی می‌کرد، یهو دلم خواست برم باهاش بازی کنم، رفتم عروسکامو آوردمو نشستم کنارش... چقدر لذت داشت اون خاله بازی برام...غرق بازی بودم که یه نگاهی روم سنگینی کرد، برگشتمو دیدم آقا جون خیره ست بهم... تا دید نگاش میکنم رفت تو آشپزخونه.

صداشو شنیدم که به خانوم جون میگفت، تو دلت نمیسوزه زن، برو ببین چه جوری داره بازی میکنه، توروخدا از خر شیطون بیا پایین، خانم جون گفت هیکلش دو برابر منه، انقدر نازشو کشیدی اینجوری شده، بره خونه شوهر درست میشه،

مرغ خانم جون یه پا داشت،نمیدونم چرا هر چی می گفت و هرکاری که می‌کرد، اما هیچوقت نتونستم دوسش نداشته باشم، با اینکه میدونستم دوسم نداره... چیزی به عروسی نمونده بود، همه سرگرم خریدن جهیزیه بودن، منم مثل یه روح تو خونه میچرخیدم و هیچکسی کاری به کارم نداشت...

ادامه دارد...

#سحر_رستگاری

  خدایا ی مهربانم فرزندان و خانواده ام رو به خودت میسپارم   
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز