###
چهار بار خطبه عقد خونده شد و من جواب ندادم، دیگه برام مهم نبود خانوم جون چیکار میکنه...
بار آخر هم عاقد گفت حتما راضی بوده که نشسته پای سفره عقد،
اون روز من بدون اینکه راضی باشم، شدم همسر مردی که نمیشناختمش...
اون موقع به این فکر نمیکردم اما بزرگتر که شدم احساس میکردم پس مونده خواهرمو دادن به من، مثل همه اون وقتایی که لباسای خوب مال خواهر بزرگم بود و وقتی کهنه و کوچیک میشد میرسید به من...
تو روستای ما رسم بود بعد از عقد، داماد شب خونه عروس میموند...
نمیدونستم باید چیکار کنم، مهمونا رفته بودن، داداشام هر کدوم یه سمت ولو شده بودن، خانم جون و نرگس تو آشپزخونه بودن و آقا جون تو حیاط...
احمد پسر فریبا خانمم یه گوشه نشسته بود و هی نگام میکرد
خانم جون اومد زیر گوش احمد یه چیزی گفت و اونم بلند شد و دنبال خانوم جون رفت تو یکی از اتاقا.
رفتم تو حیاط پیش آقاجون، خیلی تو خودش بود. میدونستم راضی نبود به این ازدواج اما مگه میتونست برخلاف نظر خانوم جون چیزی بگه، خانوم جونو میپرستید.
گفتم آقاجون خوبین؟! گفت خداروشکر، دیگه زبونم نچرخید تا حرفی بزنم
نیم ساعت تو حیاط دور زدم تا شاید خسته بشه و بره خونشون... اما انگار سمج تر از این حرفا بود.
خانوم جون صدام کرد، رفتم تو خونه و دستمو گرفتو منو برد دم همون اتاقی که احمد توش بود. به زور هلم داد تو اتاق و درو بست
من موندم و یه مرد غریبه، یکی که تا صبح حسی بهش نداشتم اما حالا ازش متنفرم بودم.
تشک دو نفره وسط اتاق حالمو بد میکرد، یهو از شدت استرس به سرفه افتادم، صداش اومد که خیلی عادی گفت خورشید برو یکم آب بخور. یه نگاه وحشتناک حواله ش کردمو رفتم دم پنجره اتاق نشستم.
خدا خدا میکردم زودتر صبح بشه، انگار هوای اتاق کم شده بود، نمیتونستم نفش بکشم، احمد بلند شد، زیر چشمی نگاش میکردم، نفسم رفت، ترسیدم بخواد بیاد طرف من اما رفت یه گوشه تشک دراز کشید و دیگه حرفی نزد.
تا صبح دم پنجره نشستم، هوا که روشن شد انگار دنیا رو بهم دادن، مثل موشک از اتاق پریدم بیرون و محکم خوردم به خانوم جون...
ادامه دارد...
#سحر_رستگاری