2737
2734
(موضوع انشای من داستان تمام خط خطی های من در نی نی سایت است...بقیه آثارنوشته ها با نام نویسنده محفوظ است)
تابستان


سیگارش را خاموش کرد و وارد کلاس شد. بعد از سلام و احوال پرسی با بچه ها، کت گران قیمتش را درآورد و روی دسته ی صندلی گذاشت. گچی در دست گرفت و روی تخته سیاه نوشت: "موضوع انشا: تابستان خود را چگونه گذراندید؟". بعد به سمت دانش آموزان برگشت و گفت: مثلا" می تونید از سفرهایی که رفتید بنویسید، نقاط دیدنی که دیدید، کلاس های تابستونی که ثبت نام کردید و سرگرمی هاتون تو تابستون.

کودک، مداد نصفه ی خود را از کیف قدیمی برادر بزرگترش که برای او به ارث رسیده بود در آورد و با دستان کوچک تاول زده ای که با زبری آجر و سنگینی فرغون به خوبی آشنا بود، به روی دفتر کاهی خود نوشت: "مثل بهار و پاییز و زمستان. به سختی".

جانننننننن....خیلی قشنگ بود.ممنون فندوق جون.
تو آمدی و خدا خواست پسرم باشی،
وبهترین غزلِ توی دفترم باشی،
تو آمدی وخدا خواست از همان اول،
تمامِ دلخوشی روزِ آخرم باشی،

تمامِ زندگی من و همنفسم 7 آبان 92 چشممون و روشن کرد، خدایا شکرتتتتت

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

توی خونه مادر بزرگم توی باغهای پر از میوه و دشتهای سرسبز با بوی نم ............... توی کوه با صدای پرنده هایی که همیشه ارزو داشتم چند تایی از اونا برای خودم باشه...... ......................نمیدونم من چطور تو این آپارتمان دوام اوردم.......کودکی من سرشار از لذت و تفریح بود...............یادش به خیر. وای چه کودکی کردم من طفلی بچه های الان ..............
2728
استاد

- مطمئنی بار اولته؟! یعنی قبل از من با هیشکی نبودی دیگه؟!!
- معلومه که نبودم دیوونه!
- یعنی اگه یه روز بفهمم قبل از من با یکی دیگه رابطه…
- اَه! بس می کنی یا نه؟! حوصله مو سر بردی. پا می شم میرما!

- خیله خب گلم،باور کردم. می دونستم جیگر من نجیب ترین دختر روی زمینه،می دونی که تو این مسائل چقد حساسم من؟حالا یه بوس بده ببینم!

.

.

.

چند دقیقه بعد:
- چته تو عزیزم؟! چرا نمی ذاری آخه؟
- من می ترسم.می گن درد داره.اذیت می شما!
- به من اعتماد کن گلم.من کارمو خوب بلدم.یه پا استادم واسه خودم!
فرهاد
پست ها: 675 | عضویت: 6/11/1388

1389/12/18 1:09 ب.ظ

چند سال پیش 2تا کارگر شهرداری بودن,یروز یکی به دوستش میگه که من میرم خونه و تو هروقت رئیس اومد و منو پرسید بگو اونطرف کارگاه هست
اون طرف میره و روزهای بعدی هم نمیاد....
نگو بدبخت تو راه خونه ماشین بهش زده و مرده و خبرش چند روز بعد محل کارش هم رسید
باز رئیس کارگاه میره از دوست اون میپرسه فلانی کجاست
اون هم میگه الان اینجا بود و رفت اونطرف کارگاه!!!!

بعدش پیمانکارمون این کارگر رو هم بخاطر دروغ و خنگ بودنش اخراج کرد.....
2738
چیز هایی که از مادرم آموختم
کار را که کرد آن که تمام کرد:

اگر می خواهید همدیگه رو بکشید برید بیرون! من تازه اینجا رو تمیز کردم!
دعا:
دعا کن سر جاش باشه وگرنه...!
منطق:
به خاطر اینکه من می گم!
آینده نگری:
اگر از اون تاب بیافتی و گردنت بشکنه محاله با خودم ببرمت خرید!
رعایت آداب غذا خوردن:
موقع غذا خودن دهنت رو ببند!
توجه:
اگر بدونی پشت گوش هات چقدر چرکه!
استقامت:
تا وقتی کلم بروکلی هاتو نخوردی از جات تکون نمی خوری!
چرخه ی زندگی:
من تورو به دنیا آوردم و اگر بخوام خودم هم شرت رو از این دنیا می کنم!
اصلاح رفتار:
تو دیگه مثل بابات رفتار نکن!
قناعت:
میلیون ها بچه کم شانس توی دنیا هستن که آرزو می کردن من مادرشون بودم!
انتظار:
وایسا برسیم خونه...
مراقب از خود:
ژاکتت رو بپوش! یه جوری رفتار می کنی انگار من که مادرتم نمی دونم کی سردت میشه!
رشد کردن:
اگر اسفناج نخوری بزرگ نمیشی!
کنایه:
گریه می کنی؟ حالا یه کاری می کنم که واقعا اشکت در بیاد!
ژنتیک:
باید به خاطر ژن بابات باشه!
اصل و نصب:
این چه وضع اتاقه؟ مگه تو طویله به دنیا اومدی؟
خرد:
وقتی به سن من برسی می فهمی!
عدالت:
یه روزی بچه داری میشی و امیدوارم بچه هات عین خودت بشن!
پشه‌ی عزیز، تو چرا نمی‌میری؟؟ چرا این قرص ِ آبی توی دسگا روت اثر نداره؟ چرا اینقدر دیوث می‌باشی؟
امضاش کردم گذاشتم رو میز تحریر

صُب پاشدم دیدم با یه خط ریز و قرمزی برام نوشته که:

گنده‌بک ِ عزیز، دسگا رو بزن تو پیریز. اینقدرم ویتامین ب نخور، حالم بهم خورد. دیوث هم همه کَسِتن.
امضا: پشه‌ی زیبای فریبا
بستنی سوخته
همه ی ما به طیبه حسودی می کردیم. طیبه مثل ما لازم نبود صبح ها یک ساعت زودتر از خواب بیدار شود تا به موقع سر کلاس حاضر شود. معلم ها همه هوای او را داشتند. هر جای مدرسه که می خواست می توانست برود. مجبور نبود لباس فرم بد رنگ مدرسه را بپوشد.

وقتی زنگ آخر را می زدند ما به بیرون مدرسه می دویدیم و از بقالی بستنی می خریدیم.

" بیا طیبه! خیلی خوشمزه است! بیا مهمون من!"

طیبه با حسرت به ما نگاه می کرد. بعد سرش را پایین می انداخت و به طرف خانه شان که اتاق سرایداری بود می رفت. حالا بعد از سال ها که فکر می کنم می بینم طیبه هم دلایل خودش را برای حسودی کردن به ما داشت...
زنم میگه: بیا دیگه بابا!
پسرم میگه: بابا بیا!؟
دخملم میگه: بابایی بیا؟!
بابام میگه: کجایی بابا؟
وسط دعوا اون بابا میگه: برو بابا!
منم میگم: ای بابا ای بابا ای بابا ای بابا...
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز