2737
2734
عنوان

در پشت پرده چه میگذره

| مشاهده متن کامل بحث + 226145 بازدید | 2024 پست

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_اول- بخش اول






من با عجله کفشم رو پام می کردم و مامان که دستش توی آشپزخونه بند بود وداشت سبزی می شست مدام صدام می کرد ..

با عجله بند کفشم رو  بستم ؛ واز همون پایین ایوون با حرص داد زدم بله مامان ؛؛ بله ..

همینطور که داشت دستشو خشک می کرد اومد جلو و گفت : نرو دخترم یکم صبر کن منم باهات میام آذین دست تنهاست مهمون داره ..

بزار یکم کمکش کنم با هم میریم  تو فقط یکم دیگه طاقت بیار ..

گفتم : نمی تونم طاقت ندارم ...من میرم ...

گفت : دلبر یک کاری نکن اینجا جلوی مردم باز صدای بابات رو در بیاری  ؛؛ الان بر می گرده؛  بهت میگم یکم صبر کن ؛ نمی تونی ؟ یک پامو کوبیدم زمین و گفتم : آره ؛؛ نمی تونم ..خوب اگر می تونستم صبرمی کردم ؛؛ کلافه ام مامان ؛؛ کلافه ؛می فهمی ؟ تو رو خدا راحتم بزار ...گفت : دِ دهن منو باز نکن یک چیزی بهت میگم بیشتر ناراحت میشی ...زیر لب گفتم: برو بابا ولم کنین من میرم  ؛؛ و راه افتادم تا از در برم بیرون ....داد زد: برو برو خودت می دونی و بابات ...بیچاره راحتت گذاشتم که این بلا ها رو سر خودت و ما آوردی ...گفتم : به شما ها چه زندگی خودم بود نابودش کردم تموم شده رفت حالا خوب شد ؟ خیالتون راحت شد ؟ آخه چرا نمک به زخمم می پاشی ؟ و در نرده ای آهنی ویلا رو که چندمتر با ساختمون بیشتر فاصله نداشت رو باز کردم تا برم بیرون ...آذین دنبالم اومد و صدام کرد و گفت : دلبر ..دلبر ..وایستا یک چیزی بهت بگم ..خواهش می کنم ...ایستادم وگفتم : آذین تو دیگه دست از سرم بر دار منو آوردین اینجا برای چی ؟اسیرم کردین ؛؛  نگفتم بهت من با مامان اینا نمیام ؟




داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_اول- بخش دوم






گفت : ببین چی میگم این دوست های رامین ...وسط حرفش رفتم و گفتم : آخه خواهر من از روزی که اومدیم تو داری مهمون داری می کنی این میره اون میاد  ..من حوصله ی این چیزا رو الان ندارم خودت که شرایط منو می دونی ...گفت : چیکار کنم ؟..به پدر مادر رامین می گفتم نیان؟ یا به خواهرش ؟ این هام که دوست رامین هستن ؛اومدن  شمال زنگ زدن بیان دیدن  ؛ می خواستی  چیکار کنم ؟ .. امروز فقط برای ناهار میان ..ببین من ازت می خوام یک   امروز رو با ما راه بیا ... بابا رو که میشناسی ملاحظه سرش نمیشه ..یک وقت تو میری و بر می گردی اینام اینجان بعد آبرو ریزی راه میفته ....خواهش می کنم این یک بارو به خاطر من و رامین نرو صبر کن مامانم باهات بیاد ....گفتم: اصلا ولش کن نمیرم ..من هیچ کجا نمیرم ..خیالتون راحت شد ؟ و برگشتم و روی نیمکتی که روبروی ایوون کنار  یک رود کوچک بود که از جلوی  ویلا رد می شد نشستم ...انگار مامان واقعا خیالش راحت شد و بر گشت توی اتاق ...یکم موندم و فکر کردم حالا که نرفتم برم به آذین کمک کنم ..از چهار تا پله ایوون که رفتم بالا و داشتم کفشم رو در میاوردم ..صدای مامان رو شنیدم که می گفت : به خدا دیگه خسته شدم ؛؛ پناه بر خدا ؛ هر سرشو  می گیری یک سر دیگه اش باز میشه ..نه به زمینِ نه به آسمون ...دختره آتیش به جونش افتاده ..اصلا از اولم سرکش بود که این همه بلا سرش  اومده ...




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_اول- بخش سوم






سرمو با بی تابی برگردوندم ..داد زد چرا چونه ات رو برای من یک ور می کنی ؟ تو امتحان خودت رو پس دادی .. گفتم : رامین یک چیزی بگو می خوام برم یکم راه برم ، بابا گفت : اگر فقط می خوای راه بری  همین جا برو حتما باید لب دریا باشه ؟  ..چیه دلبر باز قصد کردی ما رو توی چه درد سر بندازی ؟ رامین گفت:بابا جون خواهش می کنم ..نه به اون موقع ؛نه به حالا ...بچه که نیست ...بابا گفت : هه ،، از بچه ام بچه تره ....رامین گفت :  بیا بالا من میرسونمت ..اینطوری خوبه بابا جون ؟ گفت : سوار شو ولی همون جا که پیاده کردیم می مونی تا یکساعت دیگه بیایم دنبالت ...فورا سوار شدم ...رامین خندید و گفت پیاده شو به این الکی هام نیست ...کمک کن چیزایی که خریدیم ببریم بدیم به آذین بعد میرسونمت ...وقتی وسایل رو دادیم و برگشتیم بابا گفت : رامین جان بابا برسونش و برگرد من باید برم دستشویی کمرم هم درد گرفته ... دلبر جایی نمیری ها یک جا بشین تا بیایم دنبالت ....اگر بیام نباشی وای به روزت ...

رامین راه افتاد بطرف دریا ...گفتم : می بینی با من چطوری حرف می زنن ؟ گفت : راستشو بهت  بگم ؟ گفتم آره بگو ..گفت : حق با اوناست ..من گاهی خودمو می زارم جای اونا ..اگر دختر منم بزرگ بشه کارای تو رو بکنه باور کن می خوام دیوونه بشم ...گفتم : وایییی مگه من چیکار کردم فقط بد آوردم ...گفت : بپرس چیکار نکردی ؟ دختر نابغه ا ی که تیز هوشان درس خونده و  رتبه عالی دندونپزشکی قبول شده فاتحه ی زندگی خودشو و خانواده اش رو خونده ..تو خودت مادر نشدی که بفهمی چقدر اونا برات ناراحتن ..الانم از نگرانی این کارو می کنن ...مگه بهت اعتماد نداشتن ؟ خودت کردی ..حالا باید باهاشون راه بیای ...




داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_اول- بخش چهارم





.گفتم : زندگی خودم بوده و خودمم تصمیم می گیرم خوشبخت بشم یا نه ....خندید و گفت : زندگی هیچ کس به خودش تنها بستگی نداره ..مگه بره توی غار زندگی کنه ...کارای تو توی زندگی ما هم اثر گذشت روزو  شب مون رو نمی فهمیدیم ...دیگه این حرف رو نزن ..تو اینطوری نبودی چرا اینقدر بی منطق شدی ؟ خوب درست رفتار کن ..من که شوهر خواهرتم ..می تونم هر کاری دلم خواست بکنم و بگم زندگی خودم بوده
از ویلا تا لب دریا با ماشین چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید ...رامین منو همون جایی که همیشه میرفتیم و پاتوق مون بود پیاده کرد و رفت .
یک نفس بلند کشیدم اونا نمی دونستن که من چرا این همه به درد سر افتادم ..رازی که فقط توی دلم  بود ..و سالها خودمم ازش خبر نداشتم ...گاهی فکر می کردم به همه بگم ..ولی منصرف می شدم چون چیزی که بخوام ازش حرف بزنم وجود نداشت  ..خودمم درست نمی دونستم این چطوری و برای چی و تا کی توی وجود من  هست ... رازی که  هم  برای من گنجی محسوب می شد،، وهم  عامل عذابم و نابودی زندگیم ...
ادامه دارد




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

سلام عزیزم،خسته نباشی،ممنون،خیلی لطف کردی،زحمتت زیاد شد😘😘❤❤❤💐💐⚘⚘🌸🌸 چقدر اولین قسمتش کم بود

سلام سحر جان خوبی عزیزم خواهش میکنم 

اره کم بود امروز داستان 🌹🌹

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2728

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_دوم- بخش اول







دریا رو نگاه می کردم تلاطم داشت درست مثل دل من دلی که مدت ها بود آروم و قرار نداشت ...کفشم رو در آوردم و گذاشتم زیر یک تخته سنگ و با پای برهنه راه افتادم طرف دریا ...ماسه ها رو با نوک انگشت پام زیر رو می کردم و میرفتم جلو ..تا آب دریا به مچ پام رسید رفتم جلو و همین طور که پام توی آب بود آهسته شروع کردم به قدم زدن ...نسیم خنکی به صورتم می خورد و از رطوب هوا ی شمال خبری نبود ..من تنها بودم و باز یاد صابر افتادم ..کاش اینطوری نمی شد و ما الان اینجا کنار دریا با هم بودیم ...هنوز دوستش داشتم و هر کاری می کردم نمی تونستم فراموشش کنم ....یادم اومد از وقتی خودمو شناختم عاشق پیشه و رویایی بودم ....سوم راهنمایی تیز هوشان درس می خوندم که برای اولین بار توجه ام به یک پسر جلب شد ..خونه اش نزدیک خونه ی ما بود و هر روز یک طوی توجه من و به خودش جلب می کرد، ..چیزی که منو وادار می کرد به اون نزدیک بشم این بود که جنس مخالم رو بشناسم ...نه برادری داشتم نه دایی و نه عمو ..دور اطراف ما همه زن بودن و مجلس هامون زنونه ,,  ...این بود که وقتی  یک روز اومد جلو و ازم پرسید : اسمت چیه ؟ جوابشو دادم و گفتم : فضولی ؟ گفت : ازت خوشم میاد ..گفتم : نه بابا دیگه چی دلت می خواد بگو تا برات حاضر کنم ...گفت : من مرتضی ام بگو اسمت چیه ؟ گفتم : بعد ترش نکنی ؟ گفت : بهت میاد نازنین باشی ..گفتم : نه اشتباه کردی دلبرم ...گفت : دلبر که هستی اسمت چیه ؟




داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_دوم- بخش دوم






یادم میاد اون روز از این حرفای بچه گانه و یاوه اونقدر زدیم که در پایان با هم دوست شدیم ..و مدتی دست براه و پا براه بدون اینکه پدر و مادرم متوجه بشن اونو می دیدم ..عجیب  احساس خوبی داشتم  ..اگر نمی دیدمش برام مهم نبود ولی از دیدینش به شعف میومدم ...
من از بچگی دختر پر شر و شوری بودم ..گاهی خودمم نمی دونستم که چی می خوام و برای چی  اینقدر در جنب و جوشم ...یک آن بیکار نمی نشستم مثل پسر بچه ها شیطونی می کردم و به قول مامانم نه به زمین بودم نه به آسمون گاهی وجودم پر از آتیش بود و نمی دونستم باید چیکار کنم این بود که به حالت تهاجمی با دیگران حرف می زدم اغلب دوستانم رو از خودم می رنجوندم و دوست پایداری نداشتم ....ولی یک مرتبه این تب فرو کش می کرد و آروم می شدم   و هر بار که این حالت بهم دست می داد یک درد سر برای خودم درست کرده بودم که مدتی طول می کشید تا رفع و رجوعش کنم ...ولی از موقعی که با مرتضی آشنا شده بودم این حالت در من کم شده بود  ...و شاید همین منو راضی می کرد ...اما یک روز زنگ  خونه ی ما رو زدن ..مامان در تهیه و تدارک جهاز و عروسی آذین بود من داشتم درس می خوندم ..بلند داد زد دلبر خانم درو که می تونی باز کنی ببین کیه ؟ بلند شدم و آیفون رو بر داشتم ..و پرسیدم کیه : یک صدای ترسناک از اون طرف اومد که بیان دم در کارتون دارم ...گفتم : مامان یک آدم عصبانی انگار اومده دعوا ..گفت : وا؟ ما با کسی دعوا نداریم بپرس کیه ؟ مرده یا زن ؟ ...پرسیدم  شما ؟ داد زد بهت میگم بیان دم در تا بفهمی من کیم و باهاتون چیکار دارم ..




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_دوم- بخش سوم






مامان که نگران شده بود و تا نزدیک من اومده بود خودش شنید ..مانتوش تنش کرد و یک شالم انداخت سرشو رفت توی حیاط ..منم کنجکاو شدم و دنبالش رفتم ..تا درو باز کرد یک زن میون سال خودشو انداخت توی خونه و شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا جلوی دخترت رو نمی گیری آخه این درسته با این سن کم افتاده دنبال پسر من ؟ خودتون خجالت نمی کشین بچه ی من فقط هفده سالشه ...این حرفا چیه دخترت توی گوش پسر من می خونه ؟ مامان حیرون به من نگاه کرد و گفت : توی گوش پسرش چی خوندی ؟...فورا فهمیدم که اون باید مادر مرتضی باشه و باید کاری بکنم که از خودم رفع اتهام کنم ..گفتم :تو گوشش  آواز خوندم ...چی میگی خانم ؟چی خوندی یعنی چی  ؟  شما چرا فکر می کنی من کاری با پسرت دارم ؟و رفتم تو صورتشو با حالت عصبانی گفتم :  چیه؟ چیه  چون پسره , هر غلطی بکنه  تقصیر ما دختراست ؟ برو از پسرت بپرس که افتاده دنبال من ..برین خدا رو شکر کنین که به بابام نگفتم وگرنه الان دیگه پسر نداشتی که اینجا عرض اندام کنی ...اون زن گفت : پناه بر خدا چقدر هم بی حیا و دریده است ..تو به اون نگفتی بیا منو بگیر ؟ گفتم : برو خانم روزیت رو خدا جای دیگه حواله کنه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه ..مگه من مغز خر خوردم ..مامان هاج و واج یک نگاه به من می کرد یک نگاه به اون زن ..به من گفت : این چه طرز حرف زدنه ؟ تو آروم باش ببینم موضوع چیه ؟ خانم دختر من اهل این کارا نیست اون هنوز بچه است نباید اینطوری جلوش حرف بزنین ..



داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_دوم- بخش سوم





مامان که نگران شده بود و تا نزدیک من اومده بود خودش شنید ..مانتوش تنش کرد و یک شالم انداخت سرشو رفت توی حیاط ..منم کنجکاو شدم و دنبالش رفتم ..تا درو باز کرد یک زن میون سال خودشو انداخت توی خونه و شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا جلوی دخترت رو نمی گیری آخه این درسته با این سن کم افتاده دنبال پسر من ؟ خودتون خجالت نمی کشین بچه ی من فقط هفده سالشه ...این حرفا چیه دخترت توی گوش پسر من می خونه ؟ مامان حیرون به من نگاه کرد و گفت : توی گوش پسرش چی خوندی ؟...فورا فهمیدم که اون باید مادر مرتضی باشه و باید کاری بکنم که از خودم رفع اتهام کنم ..گفتم :تو گوشش  آواز خوندم ...چی میگی خانم ؟چی خوندی یعنی چی  ؟  شما چرا فکر می کنی من کاری با پسرت دارم ؟و رفتم تو صورتشو با حالت عصبانی گفتم :  چیه؟ چیه  چون پسره , هر غلطی بکنه  تقصیر ما دختراست ؟ برو از پسرت بپرس که افتاده دنبال من ..برین خدا رو شکر کنین که به بابام نگفتم وگرنه الان دیگه پسر نداشتی که اینجا عرض اندام کنی ...اون زن گفت : پناه بر خدا چقدر هم بی حیا و دریده است ..تو به اون نگفتی بیا منو بگیر ؟ گفتم : برو خانم روزیت رو خدا جای دیگه حواله کنه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه ..مگه من مغز خر خوردم ..مامان هاج و واج یک نگاه به من می کرد یک نگاه به اون زن ..به من گفت : این چه طرز حرف زدنه ؟ تو آروم باش ببینم موضوع چیه ؟ خانم دختر من اهل این کارا نیست اون هنوز بچه است نباید اینطوری جلوش حرف بزنین ..





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2738

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_دوم- بخش چهارم





لطفا خودتون برین و جلوی پسرتون رو بگیرین ..گفت : تو چطور مادری هستی ؟ از کارای دخترت  خبر نداری..معلوم نیست این چشم سفید چی به پسر من گفته که میگه برو برام بگیر میگه عاشق شده ..از دخترت بپرس چرا زیر پای پسر من نشسته ؟ با خشونت طوری که می خواستم بهش حمله کنم گفتم : پسر تو عاشق شده من باید جواب پس بدم ...اینقدرم  پسرم پسرم راه ننداز انگار تحفه داره ..برو خانم از خونه ی ما بیرون ..دلش خوشه ..سر پسرت صد من ارزن بریزی یکیش پایین نمیاد من برای چی  باید همچین حرفی بزنم ؟ برو جلوی پسر خودتو بگیر مزاحم دختر مردم نشه ..این بار جلوی راهم سبز بشه میدمش دست پلیس .. مامان مچ دست منو گرفت و محکم فشار داد و با غیظ گفت : تو برو توی خونه ببر صداتو بسه دیگه .... برو بهت میگم ...

وقتی مامان اون زن رو رد کرد و برگشت فورا دست پیش گرفتم و گفتم : چه پرو تازه اومده از ما طلبکار شده ..مامان گفت : دلبر دخترم نکن ..عزیزم دلم با سرنوشت خودت  بازی نکن یکم آروم باش ..چرا جوش میاری ؟ چرا اینطوری حرف می زنی که انگار توی چاله میدون بزرگ شدی ...آخه من اینطوری حرف می زنم یا بابات ؟ یا آذین؟ ..ببین اون خواهر توست ببین چه دختر خوب و با ادبیه ...خوب از اون یاد بگیر ..من از خجالت کارا ی تو از اون زن بی ادب عذر خواهی کردم ...گفتم : بد کردین ،،  اون حق داشت بیاد اینجا به ما توهین کنه؟  منم جوابش رو دادم حالا بره پسر جون نشو جمع کنه ...چرا متوجه نیستی اگر کوتاه میومدیم اون زن الان ما دوتا رو خورده بود ...مامان گفت : تو چرا متوجه نیستی من دارم برای خودت میگم این نوع حرف زدن مال یک دختر درست و حسابی نیست ..یکم به خودت بیا ...تو چرا با همه دعوا داری ؟ نکن مادر من نگرانتم با این طرز رفتار نمیتونی توی جامعه زندگی کنی ..گفتم : چی میگین شما ؟ اگرتو سرم می زدن و حرف نمی زدم خوشتون میومد ؟ من تو سری خور نیستم ..گفت :  چرا حرف حالیت نمیشه ؟ من میگم این طور تهاجمی با مردم حرف نزن اونم با این لحن بد ....




داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_دوم- بخش پنجم





رفتم به اتاقم دیگه ازاون پسره ی نفهم بدم اومده بود و تصمیم گرفتم ولش کنم ..ولی مدتی طول کشید و درد سر های زیادی برامون درست کردن  ..پای خانواده ها وسط کشیده شد ..و مُهر این بد نامی خورد به پیشونی من در حالیکه این برای من یک کنجکاوی ساده بود می خواستم بفهمم جنس مخالف من چطوریه و هیچ حسی دیگه ای نداشتم و فقط یک شینطنت بچه کانه بود ولی از اون به بعد بابا اونقدر کنترلم می کرد که کلافه می شدم و برای کار نکرده مواخذه ...تا اونجا که به ستوه اومده بودم  ..در نتیجه پشت دستم رو داغ کردم که دیگه جواب سلام کسی رو ندم ....و بالاخره هم از اون محله رفتن ..
خوب من همون سال اون تهران دندونپزشکی قبول شدم ..حالا طور دیگه ای به زندگی نگاه می کردم و مامان و بابام هم بهم افتخار می کردن ...تا با صابر آشنا شدم... ..اینجا تا یاد اون  افتادم اشکم سرازیر شد و شروع کردم به گریه کردن و همینطور که رو به دریا ایستاده بودم ..داد زدم ..نمی خوام ...نمی خوام ..الهی بمیری ...صابر الهی بمیری ...
کمی بعد نگاه کردم خیلی از جایی که باید میموندم دور شده بودم ...تلفنم زنگ خورد مامان بود ..پرسید : دلبر ؟ مادر حالت خوبه ..رامین مهمون هاش اومدن نمی تونه بیاد دنبالت تو خودت راه بیفت بیا ..از جاده رد میشی مراقب باش ..مادر تند نیای ..آروم از خیابون رد شو ...گفتم : باشه ...باشه ..فورا برگشتم ولی پاهام پر از ماسه بود با همون حال کفشم رو پام کردم و راه افتادم به طرف ویلا ...





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_دوم- بخش ششم






آذین شش  سال از من بزرگتر بود بیست سالش بود که با رامین ازدواج کرد و حالا ملیکا هشت سالش بود و ماهان پنج سال ..دوسال پیش این ویلا رو به قیمت خیلی کم خریدن یک حیاط کوچک داشت یک خونه با یک حال و سه تا اتاق خواب و یک آشپزخونه که بعد از باز سازی ویلا اونو اوپن کردن ..یک ایوون  رو به جنگل داشت و که از ویلا تا اونجا ده دقیقه پیاده راه بود ....  ویلا هم قدیمی بود و هم چیز به خصوصی نداشت اما آذین و رامین  کلی وقت گذاشتن و خودشون با زحمت از این خونه ی زوار در رفته یک جای خوب و زیبا درست کردن ..رامین مرد زندگی بود تمام گل کاری و تزیین حیاط رو با  چراغ های رنگارنگ رو خودش انجام داد ...وقتی رسیدم انتهای حیاط رو شلوغ دیدم یک لحظه خواستم برگردم که ماهان منو دید  ..قرار بود دوتا از دوستای رامین  باشن ولی دو تا مرد و یک خانم و چند تا بچه که داشتن با ملیکا و ماهان بازی می کردن همه توی حیاط بودن ..رامین آتیش درست کرده بود تا ماهی ها رو کباب کنه و همه دورش جمع شده بودن به جز مامان  که توی ساختمون بود ..ماهان منو که دید دوید به طرفم و خودشو انداخت تو بغلم و گفت خاله ؛ خاله دوست جدید پیدا کردم ..گفتم : قربونت برم خاله جون خوب کردی ..یک پسر بچه ی خواستی همراهش بود دستم رو دراز کردم و گفتم : چه مردی ؟ اسمت چیه ؟



داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_دوم- بخش هفتم





گفت پدرام ..گفتم چه اسم مردونه ای داری ..خوش اومدی عزیزم ..ملیکا هم با دو دختر اومدن جلو و ملیکا گفت : خاله اینام دوست من هستن ..پریا و ..اینم الهه ...گفتم : به به چه دخترای قشنگی شما هام خوش اومدین ....آذین که دید من دارم با بچه ها حرف می زنم اومد جلو و بازوی منو   گرفت وگفت بیام با دوست های ما آشنا بشو   ..با اینکه اصلا حوصله نداشتم یک لبخند زدم و رفتم جلو ...آذین گفت : زهره خانم ؛؛ خواهرم دلبر ..دست دادم ..سرمو تکون دادم ..گفت : ایشونم شوهر زهره خانم آقای احمد اسدی ..و ایشون هم آقا پارسا که قبلا تعریفشو کرده بودیم ایشون توی عروسی ما بودن ..با رامین دوست چندین ساله هستن ...یادته ؟  خواهرم دلبر دانشجوی دندونپزشکی ..
به صورت پارسا که نگاه کردم تا یک چیزی بگم ؛؛ جا خوردم  از نگاهش  خوشم نیومد ..چیزی نبود که بتونم بگم ؛؛ کار بدی نکرد فقط نگاهش طوری بود که من اذیت شدم ...
حرف پارسا رو توی خونه ی آذین زیاد شنیده بودم ...اون یکسال بعد از رامین ازدواج کرده بود و بعدم شنیدم که زنش بعد از زایمان دوم تب می کنه و یکماه تو بستر بیماری میفته و بعدم فوت می کنه ..اون روزا من تازه با صابر آشنا شده بودم که آذین و رامین بچه ها رو می ذاشتن خونه ی ما تا برای مراسم فوت همسر  پارسا برن ..پریا و پدرام بچه های اون بودن  ..ولی این اولین باری بود که اونو می دیدم ...گفتم: ببخشید من باید برم دست و پامو بشورم پام پر از ماسه شده همینطوری کفشم رو پوشیدم و برگشتم ..
وقتی رفتم پیش مامان گفتم : قرار نبود با خانواده بیان ...مامان گفت :دلبر جان اینجا ..گفتم اینا که یک ایل بوربورن حتما هم می خوان شب بمونن ..مامان گفت : دلبر جان مادر آقا پارسا اینجا هستن ...
ادامه دارد




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


ناهید_گلکار#

@nahid_golkar 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_سوم- بخش اول






رفتم جلوتر و توی هال رو نگاه کردم یک خانم هم سن سال مامانم نشسته بود با یک لبخند ...

گفتم : سلام ..ببخشید من باید برم پامو بشورم ...

گفت : خواهش می کنم راحت باشین ...

و با سرعت رفتم به طرف حموم ...درو بستم و پشت در ایستادم ..از خجالت لبم رو گاز گرفتم ..خیلی بد شد،، ای خدا لعنت به من؛؛ بازم دسته گل به آب دادم و بی جا دهنم رو باز کردم ..

خونه کوچک بود و اون خانم درست روبروی در حموم نشسته بود ..و دیگه نمی تونستم باهاش مواجه نشم ..

بالاخره دست و پامو شستم و درو باز کردم دیدم بله داره منو نگاه می کنه ....

با یک خنده ی مسخره گفتم : پام ماسه ای شده بود ..دیگه چیزش کردم ...خوب اونجاآب نبود بشورم ..ببخشید ..

و دویدم توی اتاق ..و با خودم گفتم : عه خوب اینقدر حرف بی خودی نزن دختر بیشعور ......

از بس از کارم ناراحت بودم ؛دیگه دلم نمی خواست با اونا روبرو بشم واز اتاق بیام بیرون ولی فکر کردم اینطوری بدتر میشه و خودمو رسوا می کنم ...

این بود که لباس عوض کردم و با خودم گفتم هر چه باداباد ...

آذین و زهره خانم داشتن میز رو می چیدن و مامانم  کو کو ها رو میذاشت تو ی دیس ..

گفتم : بدین به من بکشم ؛؛

مامان با حرص و آهسته گفت : لازم نکرده یکم به رفتارت فکر کن ..بی مسئولیت ...

در گوشش گفتم : باز چیکار کردم مامان خانم ؟

گفت : اقلا یک معذرت می خواستی و می گفتی منظوری نداشتی ..چه می دونم یک بهانه ای میاوردی ...

مثل گاو سرتو انداختی پایین و بی خیال شدی ..زن بیچاره مثل ماست وارفته ..فکر نکنم دیگه دستشم توی سفره بره ...

یک وقت به رامین نگی ها بهش بر می خوره ...





داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_سوم- بخش دوم



یک آه عمیق کشیدم ...اون نمی دونست تو دلم من چی میگذره و مدام در موردم قضاوت می کرد ...
در همین موقع آذین اومد ؛؛  گفتم : آذین یک کاری بگو من بکنم ..می خوای پلو رو بکشم ؟  گفت : آره بکش خواهر خوشگلم ..زود باش کباب ها دیگه حاضر شدن ...
وقتی میز آماده شد مردا هم با سینی کبابِ ماهی و مرغ اومدن ...
و پارسا باز یک نگاه به من کرد ..این بار دیگه داشتم عصبانی میشدم ..نگاهش واقعا تحقیر آمیز و حالت تمسخر داشت ....
دفعه اول فکر کردم اشتباه کردم ولی این بار  بد تر بود، حرصم گرفت ؛ اصلا  اون چه حقی داره به من اینطور با نظر حقارت نگاه کنه ..
باز فکر کردم شاید طرز نگاه کردنش اینطوریه ..ولی زمانی که غذا می خوردیم دقت کردم با همه بگو و بخند می کرد و اون نگاه سرد که یک طوری توش نفرت می دیدم فقط به طرف من بود ..
ولی هر چی فکر می کردم دلیلی نداشت اون اصلا منو تا اون روز ندیده بود ..
اما یک چیزی به ذهنم رسید ؛؛ که رامین زندگی منو برای اون تعریف کرده باشه ....ولی اینم دلیل نمیشد ..زندگی من به اون ربطی نداشت ..






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_سوم- بخش دوم




یک آه عمیق کشیدم ...اون نمی دونست تو دلم من چی میگذره و مدام در موردم قضاوت می کرد ...

در همین موقع آذین اومد ؛؛  گفتم : آذین یک کاری بگو من بکنم ..می خوای پلو رو بکشم ؟  گفت : آره بکش خواهر خوشگلم ..زود باش کباب ها دیگه حاضر شدن ...

وقتی میز آماده شد مردا هم با سینی کبابِ ماهی و مرغ اومدن ...

و پارسا باز یک نگاه به من کرد ..این بار دیگه داشتم عصبانی میشدم ..نگاهش واقعا تحقیر آمیز و حالت تمسخر داشت ....

دفعه اول فکر کردم اشتباه کردم ولی این بار  بد تر بود، حرصم گرفت ؛ اصلا  اون چه حقی داره به من اینطور با نظر حقارت نگاه کنه ..

باز فکر کردم شاید طرز نگاه کردنش اینطوریه ..ولی زمانی که غذا می خوردیم دقت کردم با همه بگو و بخند می کرد و اون نگاه سرد که یک طوری توش نفرت می دیدم فقط به طرف من بود ..

ولی هر چی فکر می کردم دلیلی نداشت اون اصلا منو تا اون روز ندیده بود ..

اما یک چیزی به ذهنم رسید ؛؛ که رامین زندگی منو برای اون تعریف کرده باشه ....ولی اینم دلیل نمیشد ..زندگی من به اون ربطی نداشت ..







#ناهید_گلکارداستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_سوم- بخش سوم




چون خودمو میشناختم که یک مرتبه دست از دهن میشستم و حالشو جا میاوردم بعد از ناهار رفتم پای ظرفشویی و همه رو بیرون کردم و خودم به تنهایی همه ی ظرف ها رو شستم و جابجا کردم ..
ولی مدام طرز نگاه کردن پارسا یادم میومد جلو چشمم ، درست مثل این بود که چشمش به یک چیز بدی افتاده باشه به من نگاه می کرد ...
و زیر لب می گفتم : مرتیکه الاغ ؛؛ مثل اینکه تنش می خاره ..شیطونه میگه حالشو جا بیارم درست مثل مادرش ...
آخه من به تو چه هیزم تری فروختم اینطوری به من نگاه می کنی ؟ ...
ظرفا که تموم شد همه  داشتن توی ایوون چای می خوردن ..
و فقط ملیکا و پریا  توی یکی از اتاق ها بازی می کردن ..ترجیح دادم  برم بخوابم تا شر اون مهمون ها کم بشه  ... و چون اتاقی که آذین به ما داده بود یک پنجره به ایوون داشت یک بالش بر داشتم و رفتم توی تخت ملیکا دراز کشیدم ..
اون و پریا داشتن بازی می کردن ..بهشون خیره شده بودم انگار همین دیروز بود که منم هم سن اونا بودم  ..
یادم اومد یکشب توی هال خونه مون داشتم بازی می کردم یک مرتبه مامانم رو تصور کردم که یک چیزی سفید توی دستش بود و در یک لحظه بصورت قطعات ریز توی هوا پخش شد ..
من در اون سن نمی دونستم چه اتفاقی برام افتاده ..
دست از بازی کشیدم و نشستم حدود پنج دقیقه بعد صدای وحشتناکی از توی آشپز خونه اومد .. و صدای جیغ مامان فورا رفتم جلوی در و دیدم مامان وسط خورده چینی های یک دیس بزرگ ایستاده و چون اون دیس رو زیاد دوست داشت آشفته شده بود ...
انگار  وقتی می خواسته اون دیس رو بزاره توی کابیت از دستش رها میشه و میفته روی زمین ..من با دیدن اون صحنه فقط عقب عقب رفتم و گریه کردم ..





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_سوم- بخش چهارم






مامان ازم پرسید تو چرا گریه می کنی ؟

از ناراحتی مامان خودمو مقصر دونستم و گفتم: آخه  تقصیر من بود باید زود به شما می گفتم ...

بعد  در حالیکه اشکم رو پاک می کردم گفتم : آخه مامان قبل از اینکه بشکنه من دیدم که شکست ....

گفت : خیلی خوب ..حالا برو بازیت رو بکن از این حرفا هم نزن ...

تو با هوشی ولی دیگه نه تا این حد  ..... منم که مادرم رو خیلی قبول داشتم دیگه در موردش حرف نزدم ..تا اینکه بار دوم برام اتفاق افتاد ..

سر کلاس درس بودم که یک مرتبه دیدم یک چیزی بلوری همون طور توی هوا بخش شد  و بالافاصله یک رنگ قرمز دیدم ...و دیگه تموم شد ..

چون این چیزی که دیدم خیلی شبیه به شکستن دیس بود

فورا گفتم: خانم اجازه یک چیزی ما دیدیم پرسید : چی دیدی ؟یکم فکر کردم  نمی دونستم چطوری تو ضیح بدم  

گفتم : ...نه خانم  اون چیز بود  ..خانم ما دیدیم که داره میشکنه ...

گفت : چی دخترم میشکنه ؟ حالت خوبه ؟ بگو ببینم چی میگی ...

یکم مکث کردم  و دیدم نمی تونم چیزی رو که دیدم باز گو کنم  ..

گفتم : هیچی خانم مهم نیست ...تا زنگ خورد دلشوره داشتم ولی وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد فراموش کردم  ..

با چند تا از دوست هام از کلاس اومدیم بیرون ..از توی راهرو رد می شدیم که بریم توی حیاط  ..یک ویترین توی راهرو برای کادرستی بچه ها گذاشته بودن ... و دوتا از دخترا داشتن اونو به دستور معلمشون مرتب می کردن که یک مرتبه دیدم ویترین داره بر می گرده .





داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_سوم- بخش پنجم





فریاد زدم و دویدم اونو بگیرم  ..و در یک چشم بر هم زدن با صدای مهیبی افتاد و برگشت روی من و اون دوتا دختر دیگه و سه تایی لابلای خرده شیشه ها و وزن ویترین گیر افتادیم و بشدت صدمه دیدیم ..
مدیر و ناظم و معلم ها اومدن و آمبولانس خبر کردن و بردنمون بیمارستان ..تا زمانی که مامانم و بابا بیان معلمم بالای سرم بود من بیشتر از ناحیه دست و پا زخمی شده بودم ولی حال اون دوتای دیگه وخیم بود ..
به معلمم گفتم : اجازه خانم من که بهتون گفتم ...
پرسید : دلبر جان چی گفتی دخترم ؟
گفتم : همین دیگه که شیشه میشکنه ...
.گفت : مرسی دخترم ؛ حالا آروم باش تا حالت خوب بشه ..
گفتم خانم توی کلاس بهتون نگفتم یک چیزی داره میشکنه ؟
گفت : باشه عزیزم ..هر چی تو بگی ...فهمیدم ..حالا حرف نزن که پات پاره شده و باید بخیه بزنن ...
من مات و متحیر سر جام خوابیدم تا مامان و بابام از راه رسیدن گفتم : بابا من دیدم که شیشه میشکنه به خدا باور کنین دیدم ..
گفت : آره بابا جون می دونم دیدی ولی نباید خودتو مینداختی جلو ..آخه مگه تو می تونستی ویترین رو نگه داری ..چرا خودتو به خطر میندازی ؟
گفتم : مامان یادتونه دیس شکست ؟ من بهتون گفتم دیدم ؛؛الانم مثل اون دفعه دیدم  ..گفت : خیلی خوب عزیز من ..بهت صد بار گفتم از این حرفا نزن ....
و از  این  باب برای من تکرار می شد و تکرار می شد خیلی چیزای پیش پا افتاده مثل اومدن بابام ..و یا بعد ها درد زایمان آذین...
آه خدای من راستی یادم نبود من رامین رو هم قبل از اینکه شوهر خواهر من بشه توی خواب بطور واضح دیده بودم  ..





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️

#قسمت_سوم- بخش ششم





اما هر بار که چیزی رو تصور می کردم  و اتفاق میفتاد و به زبون میاوردم یا مورد تمسخرقرار می گرفتم و یا به  خیال پردازی کودکانه متهم می شدم ...

و دلیلش هم روشن بود چون هم خیلی پر جنب و جوش بودم و هم خیال پرداز و رویایی ....برای همین  با خودم عهد کردم دیگه این حالت خودمو که نمی دونستم چی هست رو مثل راز توی دلم نگه دارم ...

ولی وقتی بزرگتر شدم ؛ بارها و بارها خواستم به زبون بیارم ولی پشیمون می شدم و میذاشتم برای یک وقت دیگه ...

چون حالا فهمیده بودم که این حالت همیشگی نیست  و گهگاهی برام اتفاق میفته  ..

ولی هنوز دلیلش رو نمی دونستم ..یک موقع ها  فکر می کردم پیشگو شدم و نیرو خارق العاده دارم ..

اما این طور نبود من نمی تونستم چیزی رو پیش گویی کنم و هیچ چیزی با اراده به ذهن من نمی رسید ...و این چند روز از ماه بود و بیشتر شب ها...

مامان صدام کرد ..

دلبر جان خوابی مامان مهمون ها دارن میرن می خوان خداحافظی کنن دخترم..خودمو زدم بخواب و اونقدر تکون نخوردم تا رفتن ....

به محض اینکه خونه خلوت شد بلند شدم  یکراست رفتم سراغ رامین که داشت دور و اطراف منقل رو جمع می کرد ...

خم شده بود تا سیخ ها رو از روی زمین بر داره ..گفتم : رامین یک چیزی ازت بپرسم راستشو بهم میگی ؟

سرشو بلند کرد و گفت : آره چرا که نه ؟

گفتم تو در مورد من  با دوست هات حرف زدی ؟

گفت : نه برای چی اینو می پرسی ؟

گفتم : مطمئنی ؟

گفت : خوب آره برای چی باید از تو بگم به اونا چه مربوطه ؟ چیزی گفتن ؟ تو رو ناراحت کردن ؟




داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️
#قسمت_سوم- بخش هفتم





گفتم : نه ولی اون دوستت پارسا هر وقت چشمش به من میفتاد ، خیلی بد نگاه می کرد ... درست مثل این بود که ازم متنفره .....
یک فکری کرد و گفت : نمی دونم شاید پارسا یک چیزایی بدونه ..اما  من چیزی بهش نگفتم ولی وقتی تو بیمارستان بودی ....
آهان دلبر یادم اومد ؛ اونشب که به من زنگ زدی بیام پیشت رفتیم سراغ صابر ,من با پارسا بودم ..
بعدا انگار یکم براش توضیح دادم همین ولی فکر نکنم اون منظور بدی داشته باشه تو اشتباه می کنی ..
اصلا پارسا تو عالم خودشه به کار کسی کار نداره  ....
گفتم : تو اشتباه می کنی ؛؛ چرا همینه,,,  ماجرای رو درست نمی دونه در مورد من قضاوت کرده  ...
عیب نداره برام مهم نیست فقط می خواستم بدونم ...منم حساب مادرشو رسیدم این به اون در ....
گفت  : نه ؛؛ تو رو خدا نگی که بهش متلک گفتی از دستت ناراحت میشم ...به خدا آدم های خیلی خوبی هستن ...
خندیدم و گفتم : متلک که نگفتم مستقیم بیرونشون کردم .....






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز