خاطره زایمان ننه ی آلا (آرسو)

صبح روز سه شنبه ساعت 5بیدار شدم

ساعت 7 باید میرفتیم بیمارستان .. کلا استرس نداشتم و بیشتر حواسم پی جمعو جور کردن خونه بود

چون دکترم یهو گف فردا بیا فلان بیمارستان واسه سز یکم امادگیشو نداشتم و خونه بهم ریخته بود

کارارو کردم و شرو کردم ب خوشگل کردن و لاک زدن و ازین قرتی بازیا

خلاصه که با هوشنگو مامانم و مامانش رفتیم بیمارستان

بعد کارای پذیرش رفتیم زایشگاه

چون دو سال پیش کورتاژ شده بودم فکر میکردم یه چیزی تو همون مایه هاست و کلا شادو شنگول بودم(خیلی عمل ساده ای بود کورتاژم)

تا رفتم داخل یه لباس بی سرو ته دادن دستم گفتن بپوش .. پشتش باز بود کلا شرفم رف کف پام😒

گفتن بشین رو تخت و باید ارایش چشمتو پاک کنی سه ساعت بزک دوزک کردن کله سحرم با یه تیکه پنبه نابود شد😒

دراز کشیدم رو تخت فشارو گرفتن و ضربان قلب و فلان و چلان ... یهو گف پاهاتو خم کن و باز کن😨 یا خود خدا این چی میگف 😨.. فک کردم میخواد معاینه داخلی کنه ..گفتم من واژینیسموسما .. نمیذارم معاینه کنی .. گف نه میخوام سوندتو بذارم .. دوباره سکته ناقص زدم .. با هزار سلام و صلوات پاهارو خم کردمو تا جای ممکن خودمو سفت کردم :|

شاید دردش اونقدا نبود شاید عصن دردی نداشت ولی منو به حد مرگ ترسوند ..😒 چن مین دراز کشیدم

با هزار بدبختی از رو تخت بلند شدم یهو دیدم روی تخت پر خون شده  .. با خودم گفتم پرستاره نکبت چجوری اینو وصل کرده انقد خون ازم رفته و کلی ناسزای دیگه ..که بعدها فهمیدم اون خون نبوده بتادین بوده😂انقد ترسیده بودم عصن نفهمیدم کی بتادین زدن😂خانوم پرستار هرجا هستی حلالم کن😒

خلاصه که همون سوند منیو که قبلش کلی شنگول منگول بودم رو کرد یه سوسک خسته😒 

در عرض 15مین اومدن که منو ببرن اتاق عمل .. عصن فکرشم نمیکردم انقد همه چی تند پیش بره..

نشستم رو ویلچرو اومدیم بیرون که مامانم و هوشنگو دیدم

بغضم گرف 😢 بخاطر یه سوند من انقد نابود شده بودم😂

رسیدیم قسمت اتاق عمل و رفتم نشستم رو یه صندلی تا دکترم بیادو امادم کنن .. 

یه خانوم دیگم اومد و کنارم نشست ..اون بچه سومشو میخواس بدنیا بیاره ..گف میترسی؟گفتم نه بیشتر هیجانه .. (ارواح عمم😒 ایده بودم ب خودم😂)

پرسنل هی با فیس و ادا از جلومون رد میشدن و انگار ما اومدیم فشن شو و اونام مدلن😒

روبرومون اتاق استراحت بود و دستشویی .. یهو یه پیرمرد از دستشویی اومد بیرون و در حالی ک داشت دستاشو خشک میکرد با شلوارش ب من لبخند زد .. اومد سمتم ..تو  دلم گفتم شانس مارو باش.. خدایا اخه پیرمرد؟ نمیشد یه تروتازشو میفرستادی ما روحیه بگیریم😒

ازم پرسید چن سالته و ازین سوالا .. بعد گف دلت میخواد بی حس شی یا بیهوش؟ طرف دکتر بیهوشی بوده😂

قبلش کلا میخواسم بی حس شم و وقتی آلا بدنیا اومد هوشیار باشم ..و کلا فضای اتاق عملو دوس داشتم .. ولی چون یه سوند مسخره حالمو خراب کرده بود گفتم نمیدونم بنظر خودتون هرکدوم بهتره رو انجام بدین ..

دکترم اومد و من فقط چن ثانیه دیدمش ک بهم لبخند زدیم و رفتیم تو اتاق عمل و دراز کشیدم رو تخت . .

هر کی یکاری میکرد ..یکی انژیوکت وصل میکرد یکی فشار میگرفت ..یکی هی پامو بلند میکرد نمدونم نکبت داشت چیکار میکرد😒فقط یه لحظه سرمو بلند کردم گفتم چیکا میکنی؟ ک دکتر بیهوشی سرمو چسبوند ب تختو گف صبر کنید من اینو بیهوش کنم .. یه ماسک گذاشت جلو دهنم .. و دیگه یادم نیست تا وقتی بهوش اومدم

فک میکنید اولین سوالم چی بوده؟ بچم کو؟ بچم سالمه؟ نه😂 گفتم وقتی بیهوش بودم شکممو فشار دادین؟یکی گف نه مگه مرض داریم؟ گفتم نمیدونم اخه میگن بعد جراحی شکمو فشار میدن ..گفت اره دادیم ..خیالم راحت شد بعد گفتم بچم کو ؟ سالمه؟ گفتن اره الان میبریمت بیرون .. عصن نمیدونم کی بود فقط صداش میومد

یه چیزای تاریم یادمه که آلا رو اوردن شیرش دادم ..

بعدشم اومدیم بیرون و اونجاهارو هم یادم نیس

خیلی منگ بودم ..

یادمه نکبتا اومدن کلی شکممو فشار دادن و الکی گفته بودن فشار دادیم .. خیلی دردش وحشتناک بود ..مامانم دستامو گرفته بود اونا فشار میدادن😥

بعد یکی اون وسط گف دعا کن الان .. اگه نمیگفت انصافا یادم میرفت

کلی دعا کردم مخصوصا برای اونایی که منتظر مثبت شدن بی بی چکن

تو بیشتر خاطرات بارداری همه از حس و حال شوهرشون و اولین حرفی ک بهشون زدن میگن .. ولی ما جفتمون یادمون نمیاد ک اون لحظه چی شد و چی نشد😂 فقط یادمه گفت تهشم شبیه تو شد 😒

البته همممه میگن شبیه باباشه ..فقط باباش این نظرو داره ک خیلی شبیه منه😁

حالم خوب بود ولی خب دردم داشتم .. حتی فکر کردن ب اینکه از رو این تخت قراره بلند شم واسم سخت بود ..  ولی بلند شدم و اونقدام سخت نبود😁😌