سلام بچه ها چندروزه دلم گرفته چند روز پیش شوهرم بعد دوروز که من خونه مادررم به اجبارمونده بودم (چون شبااز کاردیرمیومد نمیومد دنبالم واز خستگی میرفت خونمون) وقتی میخواست بیاد دنبالم بعداین همه انتظار گفت میرم به جابجایی خونه مامانم ایناکمک کنم بعد میام دنبالت بعد دوساعت زنگ زد که مامان اینا به مدت سه روز میان خونمون منو میبینی چون خیلی خسته بودم وبچه شیرخواردارم وکلا شیطون گفتم چرا الان چه وقته گفتن گفت تاخونشون رنگ بخوره خودشون گفتن بعد گفت الان میام دنبالت بعد میرم دنبالشون من خیلی عصبی شدم توماشین بهش گفتم چرامیخان بیان من به بچه شیر میدم اینم از پوشک گرفتم همش درگیرشم جیش نکنه توخونه شیطونه دیرمیخاد حالا توبدون برنامه میخای بری مامانتو بیاری خونم بهم ریختست اصلا ازاول زندگی حرف خودته بوده من پیش برادرمجردت راحت نیستم درک نمیکنی لااقل منو ادم بحساب بیاره بهش برخورد وکلی فحش وبد بیراه که دختره بیشعور من بامامان بابات اینجور برخوردمیکنم فلان فلان شده گفتم اره خیلی هم توهین میکنی هر وقت خواهرم میاد خونمون اشکم در میاری چون شکل خواهر بیچارمو نمیتونه ببینه ویهوتند کرد گفت اره خواهراشغالت انقدرحرفهای توهین امیز زدکه گفتم خبرمرگتو بیارم اخه چقد منو اذیت میکنی منم به داداشت میگم عوضی ...کلی بحث کردیم وگریه کردم بااون حال عصبیم اومدم خونه وتوپنج دقیقه خونه رو تند تند تمیز کردم چون حوصله دخالتهای اینارو دیگه نداشتم کسایی که بچه کوچیک دارن میفهمن چی میگم زود میخان ومن میرم تواتاق بابچم برادرشوهر مجردم هم تو راهروی دستشویی تواتاق بچه نصف شب بااکراه ردمیشم برم دستشویی تانصف شب بیداره داره فیلم میبینه...اون شب انقدر تواتاقم گریه کردم از بی فکریاش تازه دلم خوش بود که شنبه دیگه نیستن ..همش بخاطر برادرشوهرم حجاب دارم یهو امروز به مادرش گفت تایه هفته دیگه هم اینجایین چطور بارنگ دیوار میخاین اونجا بمونید منو میبینی داشتم اتیش میگرفتم