رفته بودم دانشگاه ( دوره عكاسي) أستاد ميخواست بهم تجاوز كنه
به خواهرام گفتم يه ماه تو خونه خوابيده بودم
سه روز پيش خواهر كوچيك ترم ميگفت همه به من متلك ميگن ، گفتم اعتماد به نفس ت رو بالا بيار ... وسط حرف ما ابچي بزرگه داد و فريال كه تو اعتماد به نفس نداري ، درست صحبت كن ، داد ها ميزد ، سوار ماشين بوديدم منو از ماشين پياده كرد !
امدم خانه ديدم ميگه حقت كه استاد بهت تجاوز كنه بدبخت ، تو ادم نيستي اشغال ، و.....
خلاصه تا من حرف ميزنم حتي نصيحت ميكنم ، هر دو بهم ميپرن، انگار بهم وصل ن ، هر دو با هم قهر ميكن هر دو با هم آشتي ميكنن ،
بعضي أوقات فكر ميكنم من ادم بدي ام كه اينقدر تنهام