اين اتفاق درباره يكي از عزيزانمون هست، خودش حدودا سي و خورده و شوهرش چهلو خورده سن داش(حدودي) و سه تا بچه هم داشتن، زندگي خوبي داشتن و مهم تر از همه شوهرش يه مرده ابرومند بود، از اونا كه همه رو اسمش قسم ميخوردن و قبولش داشتن٠ ميگذره تا سره به جرياناتي(كه ميگم) اين اقا دلش ميخواد يع زن بگيره، و زن اولشو هرروز انقدر كتك ميزنه، انقدر ميزنه كه تمام بدن اين زن كبود و سياهه٠ به قول معروف زن اوله اين اقا اصلا نه زشت بود و به متانت و مهربوني زبون زد بودش٠ زن اولش هم هيچ جوره رضايت نميده، اما اين اقا هم كوتاه نمياد و به بدترين شكل ممكن زجر ميده و كتكش ميزنه، خانومش هم نه پدري و نه سرمايهه اي چيزي داشته كه بخواد طلاق بگيره، مجبور ميشه بعده چن ماه رضايت بده:( زن جديدشو كه ديدم اصن دهنم باز موند، دقيقا همسن دختر اوليه مرده، خوشگل هم بود، اما حس ميكردم شيطان رجيمه😾 هميشع و همه جا اين مرده زن جديدشو ميبرد، حتي يه بار خونه ماهم اوردش اما همه اينجور نگاش ميكردن😒😯😠 خلاصه از بزرگي و احترام اين اقا تو فاميل خ كم شد، خ زياد، و برا همه عجيب بود چرا مث علم عمر همه جا ميبرتش ، و زن اولش(😪)همه جا با سرافكندگي ميشست ٠
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خلاصه اين خانم دوتا پسر مياره، چه بريز و به پاشي نميكنه٠ و بيس چاري دل خانوم اولو از هر لحاظ ميسوزونه، اما همسر اول اين اقا ديگه به مجسمه يخي بود، حتي لبخند رو لبش هم مصنوعي٠ اين دوتا پسر كه با فاصله كم اورد كه خودش نگه نميداش، بيس چاري پيش زن اوليه بود٠ دوطبقه گرفته بود مردك بيشور٠ خلاصه يادمع يه روز عروسي بوديم طرف ، كه ميشع طرف فاميل زن اوليه، اين زن دوميه بيس چاري وسط بود و داش ميرقصيد، اصن داش خودشو ميكشت، و زن ارلبه هم مث هميشه سرشو انداخته بود زمين