2726
عنوان

خاطره ی زیبای زایمانم+دعایی که اجابت شد

| مشاهده متن کامل بحث + 31336 بازدید | 336 پست

۱۳_حالم به شدت بد شد و گلاب به روتون تا خوده صبح دم توالت  نشسته بودم و حالم به هم میخورد. صبحش نوبت دکترم بود رفتم  دکتر گفت مسموم شدی. حین معاینه دست به شکمم گذاشت گفت چقدر سفته شکمت. بخواب ان اس تی بگیرم. ضربان قلب بچه ضعیف بود گفت اگه اینطوری باشه میفرسمت سزارین اورژانسی. گفتم حدود ۱۶ ساعته هیچی نخوردم تهوع شدید دارم. گفت برو یه چی بخور و بیا. رفتم با هزار زور دو تا قاشق بستنی و یه قلپ رانی خوردم دوباره که گرفت گفت بهتر شده و میتونم تا عصر بت وقت بدم. گفت دهانه رحمت دو سانت شده و خیلی نرم شده و تو تا فردا زایمان میکنی قطعا. حین معاینه تحریک اساسی هم کرد😣 جوری که دستشو درآورد خون خالی بود. گفت استفراغ و تهوعت هم از نشانه های زایمانه و مسمومیت نیس بعضیا اینطوری میشن. خلاصه اومدم خونه و کمر و دلم درد میکرد میگرفت و ول میکرد و من خوشحال.....

۱۴_با شوهرم ورزش میکردم کمرمو ماساژ میداد پیاده روی میکردم پله میرفتم با ساک بیمارستانم عکس گرفتم واز این کارا، ولی حالت تهوع داشتم هیچی نمیتونستم بخورم به زور یه کم آب ماهیچه سر کشیدم و یه لیوان آب هندونه خوردم. مامانم زنگ زد به یکی از خاله هام اومد پیشمون. مادرشوهرم (خالم) زنگ زد سراغمو گرفت از جریان باخبر شد خلاصه همه فهمیدن و هی زنگ میزدن سراغ میگرفتن. منم کمرم درد گرفته بود و مدام شدید میشد تو دلم میگفتم آخ جون حالا که برم میگه ۵ سانتی و خوشحال بودم. (چه خیال باطلی😭) عصری رفتم دوش آبگرم‌گرفتم به کمرم که میگفتن برا تسکین درد زایمان خوبه، دردام به صورت یهویی صفر شد گفتم عجبا ایول چقدر آب گرم تاثیر داره واقعا. اومدم آماده شدم  که دوباره بریم مطب. دم در با بابام دست و روبوسی کردم گریم گرفت بابام بغض کرده بود تو گوشم گفت فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین و از زیر قرآن رد شدم و با ساک و وسایلم اومدم بیرون.... 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۱۵_تو مطب دکتر دوباره ان اس تی گرفت اینبار ضربان بالا بود و هی بوق میزد گفت برو یه چی بخور و بیا رفتم یه شربت گلاب خوردم  و دوباره گرفت متعادل شده بود. معاینه کرد گفت همون دو سانتی😣، درد نداری؟ گفتم داشتم رفتم دوش آبگرم دردم رفت. گفت برو راه برو زایمان میکنی به زودی...دست از پا درازتر اومدم خونه. لجم گرفته بود ولی تا رسیدم خونه با شوهرم کلی مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم بابام تعجب کرده بود.همه هی زنگ میزدن سراغ میگرفتن میومدن دیدنم. مامانم شب نگهم داشت نصفه شب هی بم سر میزد ولی خبری نبود پسری حسابی منو گذاشته بود سره کار.یه مهمونی افطارم دعوت بودیم که کنسل کردیم  بعد باعث دلخوری شد فک کرده بودن الکی میگیم که نریم، تو هفته ی چهل بودم که دوباره رفتم دکتر برا چکاب تا منا دید گفت تو که هنوز نزاییدی😢 معاینه کرد تغییری نکرده بودم خودشم در عجب بود. گفت تا سه شنبه هفته دیگه که ۴۰ هفتت پر میشه بیشتر نمیشه صبرکرد.(البته طبق سونوی آخرم شنبه هفته آینده ۴۰ هفتم پر میشد یعنی دو روز زودتر)اگه دردت نگرفت سه شنبه مستقیم بیا بیمارستان. در نهایت گفت پنجشنبه دوباره بیا مطب تا فقط معاینه و تحریک کنم😣😣😣😣 

2728

۱۶_پنجشنه که رفتم باز هیچ تغییری نکرده بودم سونوی آخرمو که دید شنبه برام نوبت زد گفت بیا بیمارستان ولی در لحظه ی آخر گفت جمعه ۲۴ ساعت شیفتم اگه فردا بیای به نفعته، منم قبول کردم. البته گولم زدا، گفت فردا بیا بیمارستان فقط معاینت میکنم😣 مامانم گفت تو فردا بری بیمارستان نمیذارن بیای خونه ساکتم ببر، سومین شب قدر بود خیلی دعا کردم، از استرسم هیچی نتونستم بخورم، البته بدشانسی من یه هفته آخر کلا حالم بد بود و نتونستم چیزی بخورم.دو هفته آخر روزانه ۷ عدد خرما و سیاه دونه و یه لیوان شربت خاکشیر و کمی زعفران و گلاب و یه قاشق روغن حیوانی و ۱۴ عدد بادام میخوردم که وا موندم ازش و یه کم کارمو خراب کرد حالا جلوتر متوجه میشید. بگذریم فردا صبح زود بلند شدم ساکمو برداشتم و با مامانمو و شوهرم رفتیم بیمارستان.....

۱۷_رفتم بخش زایمان ماما معاینه کرد گفت دو سانتی. دکترم اتاق عمل بود باش تماس گرفتن گفت بستریش کنید، ترسیدم به ماما گفتم میشه برم دردم که اومد بیام؟😐

گفت نه اگه میخواس بیاد تا حالا اومده بود. بستری شدم اتاق زایمان خصوصی گرفتم. رفتم دم در با مامانم و شوهرم خدافظی کنم، گریم گرفت تو اوم موقعیت با گریه به شوهرم میگفتم چرا بوسم نکردی صبح؟چرا نذاشتی بوست کنم؟ چرا عجله کردی؟(انگار قرار بود بمیرم😅) خیلی طولش دادم از داخل بخش به نگهبانی زنگ زدن که فلانی دم دره؟ اونم صدام زد گفت بیا برو تو. فک کرده بودن فرار کردم😂. لباسامو عوض کردم و لباسای خاک برسری بخشو پوشیدم و رفتم تو اتاقم. میتونستم یه همراه خانم داشته باشم.اول که مامانم پیشم بود اومدن بم سرم زدن و رفتن مادرشوهرم که اومد مامانم رفت بیرون مادرشوهرم اومد تو اتاق...

۱۸_هنوز منتظر مامای خصوصیم بودم تا بیاد، اومد و باهم آشنا شدیم خیلی جدی بود دوست داشتم یه کم صمیمی و شوخ باشه ولی در کل خوب بود، برام سوزن  فشار زد و گاز بی دردی داد گفت هر وقت درد داشتی توش نفس عمیق بکش، ازم ان اس تی گرفت، بم نگفت ولی طبق تجربه ی هفته قبلم خودم فهمیدم که ان اس تی ضعیفه متاسفانه و اینجا اون یه هفته تهوع لعنتی کارمو خراب کرد....

ان اس تی ضعیف ناشی از خوراک افتادنم طی هفته ی اخیر بود.... جاری عزیزم که اومد مادر شوهرم رفت و اون اومد پیشم، (جاریم مثل خواهرمه و به شدت باهم صمیمی هستیم و اخلاقش خوبه.).ماما به جاریم گفت برام شربت زعفرون شیرین بیاره تا ضربان بره بالا ولی به خاطر گاز بی دردی و تزریقات دیگه حالت تهوعم تشدید شده بود و هیچی نمیتونستم بخورم حتی تشنم که میشد فقط لبامو خیس میکردم. برا همین سرم قندی بم زدن 

۱۹_ساعت یه ربع به ده سوزن فشارو تزریق کرد دردای خیلی قابل تحملی داشتم ساعت ۱۰ و نیم ۵ سانت بودم.کیسه آبم هم همون اول زد یهو گرم شدم. پیشرفتم عالی بود. چند تا آمپول دیگه هم بم تزریق کرد گفت به دارویی حساس نیستی گفتم یه بار هیوسین زدم صورتم باد کرد و قرمز شد و ضربان قلبم بالا رفت ولی بعده نیم ساعت خوب شد. رفت بیرون و با یه ماما دیگه اومد ازم دوباره در مورد دارو سوال کرد و همونا رو گفتم گفت این حساسیت نیس هیوسین حالتش اینه، باهم دیگه صحبت کردن و یه اصطلاح پزشکی گفتن، یکیشون گفت آخه حیفه پیشرفتش خوب بوده. فک کنم میخواستن به خاطر ضربان قلب بفرستنم سزارین🤔 

۲۰_خوابیده بودم و کلاهم از سرم افتاده بود یهو دیدم یکی میگه یالله و اومد تو با چشام از ماما پرسیدم این کیه؟ گفت هیچی الان میره. اومد برام یه آمپول تو دستم زد گفت ممکنه دچار تهوع و سرگیجه بشی فک کنم دکتر بیهوشی بود. بلافاصله اتاق دوره سرم چرخید. در مورد این تزریقا اصلا توضیح نمیدادن حدسم بی دردی وریدیه نمیدونم دقیقا چی بود. ان اس تی هنوز بهم وصل بود و من نمیتونستم از تخت بیام پایین. با جاریم حرف میزدیم از هر دری و موقع درد تنفس میکردم گاز بی دردیو.کم کم دردا داشت شدید میشد. نمیدونم ساعت چند بود دردام اینقدر شدید شده بود که درست نمیتونستم گازو تنفس کنم. فک کنم حدود ۱۲ بود. اومد معاینه کرد ۸ سانت بودم ان اس تی رو باز کرد و برعکس نشوندم  رو صندلی گفت هر وقت احساس دفع داشتی صدام کن. ..

۲۱_به خاطر اطلاعات زیادم میفهمیدم تو چه مرحله ای هستم و کلیپایی که دیده بودم میومد جلو چشمم.ماما هم بم گفت نهایت تا ۱:۱۵زایمان میکنی. استراحت بین دردارو بیهوش میشدم نمیدونم از درد بود یا تاثیر داروها. با درد بهوش میومدم و گاهی هزیون میگفتم. جاریم مواظبم بود از رو صندلی نیفتم. کمرمو ماساژ میداد و کیسه آبگرم میذاشت رو کمرم که واقعا موثر بود. گاهی احساس دفع داشتم که ماما رو صدا میزدم معاینه میکرد ولی خبری نبود.خیلی سعی کردم اصلا جیغ نزنم ولی آخراش نشد و دو سه تا داد کشیدم و تو اون حالم فک میکردم این خارجیا چقدر ریلکس و با کلاس زایمان میکنن واقعا😓 ساعت ۱:۱۵شد ولی من هنوز زایمان نکرده بودم. فول بودم. به خاطر ان اس تی هم اصلا نتونستم ورزشارو انجام بدم. انقدر کلاس رفتم و سی دی و کلیپ دیدم و یادداشت برداری کردم اصلا نتونستم انجامشون بدم😐. مامام هم خصوصی بود ولی تا این لحظه ش ورزشی بم نداده بود به خاطر ان اس تی و فقط بیشتر بم سر زده بود. اینا همش به خاطر ضعف خوراکم در هفته ی آخر و مخصوصا شب قبلش بود که هیچی نخورده بودم از استرس...

۲۲_خوابوندم روتخت گفت میخوای جاریتو بیرون کنم؟ گفتم نه. گفت جاریت اونجاتو میبینه ها😐😂بعد بت میگه من اونجاتو دیدم😂جاریمم گفت نه من نمیگم😂.خلاصه گفت هر وقت درد داری زور بزن، خودشم نشست پاتخت و موقع درد معاینه و تحریک میکرد. ای خدا من تا دم زاییدنم درگیر این معاینه و تحریک دوست نداشتنی بودم😣.میگفتم توروخدا ببرم سزارین(منی که کابوسم سزارین بود)میخندید میگفت حالا که هفت خانو رد کردی؟ زور میزدم بم میگفت اینا فایده نداره زور به گلوت میاری فک کن دسشویی داری. جاریم میگفت فک کن یبوست داری زور بزن. بش گفتم بابا من که تاحالا خوابیدنی دسشویی نکردم😂.خلاصه زور زدم و دکترم اومد گفت یه خبر خوب دیگه داری زایمان میکنی دیگه تمومه با بیحالی خندیدم. رفت وضو گرفت و نشست پایین پام. نمیدونم چرا مثل خاطره های زایمان که میخوندم خیلی احساس دفع نداشتم. پسرم خیلی تنبل بود اصلا زور نمیزد من حدود ۴۵ دقیقه زور میزدم. همه ی امام و ائمه را ردیف کرده بودم و بشون التماس میکردم، خدا خدا میکردم. دکترم گفت زور بزن موهاشومیبینم. انرژی گرفتم با تمام وجودم زور زدم و قطع نکردم. حس میکردم که بچه دم واژنمه تو دلم میگفتم توروخدا برشو بزن(منی که کلی ورزش کردم و ماساژ پرینه دادم که برش نخورم، مشتاقانه منتظر برش بودم). تو همین حین دیدم دردم صفر شد، سرمو بلند کردم دیدم یه پسر به شدت سفید پاهاش دست دکترمه و برعکسه یهو صدا گریه ش رفت بالا. در کمال تعجبم گریم نیومد میخندیدم و با صدای بلند قربون صدقش میرفتم.منه خجالتی میگفتم جونم مامان قربون صدات بشم گریه نکن پسرم الاهی فدات بشم.گفتن الان تمیزش میکنیم میاریم. همینجور که خوابیده بودم بخیه میزد انداختنش روسینم. الاهی قربونش برم گریه میکرد از گشنگی دستشو میخورد. رو سینم کم کم آروم شد.داشت بخیه میزد دردی نداشتم ولی عبور نخو حس میکردم و هی پام میپرید میترسیدم بندازمش. اومدن برش داشتن و وقتی بخیه تموم شد دادنش که شیرش بدم و قدرت خداوند بزرگوار شیرم همون موقه اومد و خورد خیلی حس شیرینیه دلم میخواد بارها تکرار بشه. در واقع حس مادرانه ی اصلی از این لحظه تو وجودم شکل گرفت.😍😍😍 و امیر علی من ۲:۱۵ در تاریخ ۱۸ خرداد ۹۷ با وزن ۳۲۰۵ و قد ۵۱ متولد😍😍😍😍

امیدوارم هر کی بچه میخواد خیلی زود خدا حاجت رواش کنه.

یه توضیحی بدم :من ۴۰ هفتم تموم بود ولی فک‌کنم اگه دو هفته دیگه صبر میکردیم دردام خودش شروع میشد حدس میزنم سن جنینم از سن بارداریم دو هفته عقب تر بود آخه بتام ۵ روز بعد از زمان پریدم ۵۰۰ بود همش، تو نی نی سایت اکثرا بالای ۱۰۰۰ هستن.، من خودم ترسیدم بیشتر صبر کنم.

۲۳_ اول اینا رو بگم که باردارای عزیز تاپیک زایمان طبیعی سوره را حتما بخونید و  نکته برداری کنید. حتما دعا کنید و قرآن بخونید. حتما ورزشای لگنو انجام بدید‌. جوشونده بخورید و ببرید با خودتون بیمارستان،آب هویجم خیلی خوبه. مامای خصوصی خیلی خوبه. اصلا نترسید و استرس نگیرید. درد داره ولی خیلی شیرینه. خیلی.

حالا بعد از زایمانم چه اتفاقی افتاد؟ 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730