سلام دوست دارم این داستان و براتون تعریف کنم چندسال پیش شایدصدیاسیصدسال پیش دختری به اسم نگاردرطالقان زندگی میکرد که عاشق پسر عموش عزیزبوداین دونفرخیلی عاشق وشیفته هم بودن وبه فکر این بودن که باهم ازدواج کنن ازقضانگاریه پسردایی داشت که عاشقش بودومادرنگاردوست داشت که نگاربابرادرزاده اش ازدواج کنه کل احمدگنده لات منجیل بودخلاصه مادرنگارکل احمدباخبرکردکه بیانگاروزودترباخودت ببرکل احمدازمنجیل اومدنگارباخودش بردوقتی عزیزشنیدچه اتفاقی افتاده تصمیم گرفت یه برج بلندتوی طالقان بسازه که ازبالای برج بتونه نگارببینه یکی ازدوستاش وقتی ماجراروفهمیدبهش گفت بیابروالموت اونجابه منجیل نزدیکتراونجابرج بسازعزیزهم که خیلی بیقرارنگاربودرفت الموت که قلعه الموت وبسازه نگارماجراروفهمیدمخفیانه به الموت رفت وازاونجاباعزیزفرارکردکل احمدکه ازماجراباخبرشدبه سمت الموت حرکت کردعزیزونگارهم ازترسشون به سمت رودخانه الموت رفتن ولی متاسفانه هردوشون غرق شدن وعشقشون آسمانی شد الان که به طالقان سفرکنیدبعضی ازمکانهابه اسم نگاروعزیز آردکانی است
برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند . مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛. مهم این است که چه درکی دارید.....