خانوما بزارین اول یه چیزایی بگم در مورد خودم
من الان نوزده سالمه و جدا شدم .توی یه شهر نسبتا کوچیک زندگی میکنم و امسال تازه کنکور دادم و منتظر نتایج و همچنین تو این شهر دخترا زود ازدواج میکنن خیلی زود .
امروز با خواهرم رفتیم دندون پزشکی از لحظه ای که وارد شدم نگاه سنگین یه خانومو رو خودم حس کردم سعی کردم توجه نکنم و با خواهرزادم سرگرم شدم بعد چن دقیقه همون خانوم سر صحبتو با ابجیم باز کرد و اخر سرم برا برادرش منو خواستگاری کرد بدون اینکه اطلاع داشته باشه من یه بار جدا شدمم خب اولش ابجیم میگفت نه هنوز باید درس بخونه و این حرفا
منم گوشم تیز بود به حرفاشون گوش میدادم ک نوبت ابجیم شد و اون رفت پیش دکتر
اون خانومم از فرصت استفاده کرد اومد کنارمم و از همه خاندانم پرسید منم جواب میدادم ینی اگه تحقیق کنه میفهمه
اخرسرم بهم گفت با داداش من ازدواج نمیکنی و کلی تعریف کرد از شغل و درامدو اخلاقو منم فقط گفتم نه به ازدواج فکر نمیکنمم ولی اصلا گوش نمیداد عکس برادرشو از توی گوشیش نشون داد قیافش همه چیزش خوب بود
نمیدونستم بهش چی بگمم از قیافه پسره خوشم اومده بود کارشم که عالی بود. میخواستم بگمم ک من یه بار جدا شدمم ولی به شدت متنفرم از این موضوع و اصلا دلم نمیخواد به کسی بگم
خلاصه تا موقعی که خواهرم اومد اون خانومه حرف میزد من گوش میدادمم وقتی ابجیم اومد خانومه از ابجیم شماره خواست خواهرمم میگفت نه هنوز بچس و .... اونممم اصرار که حالا شماره بدین من با مادرتون حرف بزنم دیگه ناچارا ابجیم شمارشو داد
حالا شما فک کنین با این شرایط مث من براتون یه کیس خیلی خوب بیاد شما همون اول رد میکنین چون خب به احتمال زیاد اونا دخترر مجرد میخوان برا پسراشون و یا نه شانستونو امتحان میکنین و میگین که مطلقه این ؟ اونوقت اگه گفتن پس هیچی بهغرورتون بر نمیخوره ؟
چیکا کنم