قسمت اول
کش و قوسی به بدنم میدم و از پشت مانیتور بلند میشم و با بی حالی خمیازه ی بلندی می کشم.
یلدا همونطور که حریصانه تخمه می شکنه و تند تند توی دهنش جا میده، با دهن پر میگه:
فردا ساعت چند از مدرسه میای؟
-نمی دونم؛ حدودا ساعت دو بعد از ظهر، چطور مگه؟ تو فردا نمیری باشگاه؟
نیشش باز میشه و با خنده میگه:»دوستام فردا میان این جا»
اخمی می کنم و با جدیت میگم:
»یلدا خودت خوب می دونی که من از دوستات هیچ خوشم نمیاد! پس لطفا ساعتی که من میام
اونا رفته باشن.»
یلدا دوباره می خنده و جواب میده: »باشه باشه حرص نخور دوگانه جونم.«
روی تخت کنارش می شینم، یک مشت تخمه ی آفتابگردان به طرفم می گیره و گفت:
»خیلی خوشمزه ست! نمیخوری؟«
با لبخند جواب می دم:»نه مرسی! حساسیت دارم.«
ظرف تخمه اش رو برمیداره و از روی تخت بلند میشه و در حالی سمت در میره میگه: »شب
بخیر خواهری.«
- »شب تو هم بخیر، خوب بخوابی.«
از اتاق بیرون میره، روی تخت می خوابم، پتو رو، روی خودم می کشم و به سقف خیره می شم؛
خیلی خوب شده بود که یلدا اومده بود با من زندگی کنه، حداقل از تنهایی بیرون اومده بودم،
اواخر شهریور ماه، یلدا با نا پدری اش بحثش شد و تصمیم گرفت بیاد و پیش من زندگی کنه،