پس چنباری ک گفتم جدا بشیم اعتنایی نکرد ب حرفم و دلداریم میداد ولی کاش زود تر ازین حرفا رفته بودم دنبالش
تا چن وقت پیش ک رفتم خونه مادر شوهرم و زندایی شوهرم حرفی زدو ناخوداگاه من واکنش نشون دادم انقد من با جنبم و میخندم و شوخی میکنم ولی جدیدا زود رنج و حساس شده بودم
من حرفی نزدم ولی از جام بلند شدم از شدت ناراحتی و رفتم
بعدش با نامزدم رفتیم بیرون و برگشتیم سعید یهو زیرو رو شد
یجوری ک منو نمیدید دگ اصلا .حرفایی میزد و رفتاری داشت ک همه فهمیدن دعایی شده
رفتم پیش ی دعا نویس گف هم خودتو جادو کردن هم شوهرتو براتون طلسم سیاه گرفتن
کلا تو خونه مادرشوهرم ک میرفتم سردرد سرگیجه حالم بد بود با سعید بحث میکردم
میرفتم بیرون از خونه یجور عجیبی دلم تنگ میشد برا نامزدم
شهادت حضرت زهرا بود درصورتی ک خوب بود همه چی از صبش دوتایی افتاده بودیم رو دنده لج .
الانم جدا شدیم باطل کردم سحرو جادو رو ولی خیلی دیر بود دگ
دو سه روز دیگه از صیغمون مونده
حالا نمیدونم ک برش گردونم چون همو دوست داریم دعا بگیرم
یا کلا همه چیزو ول کنم تموم بشه بره 😞