دیگه وقتی آدم بمونه تو خونه، درگیر روزمرگی میشه و به ناچار عادت میکنه، الان یه وقتایی که بهش میگم نذاشتی تو دانشگاه کار کنم، میگه خودت هم زیاد مایل نبودی تا بهت گفتم نرو فوری قبول کردی! خیلی لجم میگیره از حرفش، شایدم شوخی میکنه ولی ناراحت میشم، اون موقع گفت اگه برای پولش میری من این حقوق را هر ماه بهت میدم ولی هنوزم که هنوز هم نداده، ماهی ۱۵۰ به زور میده! گفتم بیمه داره، گفت بیمه میخوای چیکار ما بیمه هستیم دیگه به اون نیازی نیست، گفتم بازنشستگی داره، حقوق داره، گفت میخوای چیکار، لازم نداری ، من تامینت میکنم
چی بگم دیگه نمیتونم هر روز و هر شب زندگیمو به خاطرش تلخ کنم
میگه تو خونه کار کن این همه آدم تو خونه کار میکنن، کار هنری، یا کتاب بنویس، چه میدونم!
بهرحال از این اوضاع ناراحتم ولی دیگه امیدی به بازگشت به شرایط قبل را ندارم برای همین دیگه بهش سرکوفت نمیزنم که چرا نذاشتی برم ولی خوب دلم پره