مامانم وقتی منو خواهرم بچه بودیم خواب دیده بود دوتا انگشتر تو باغشون افتاده
دوبه شک بود که بگیره نگیره،گرفت انداخت دستش
فرداش منو خواهرم نزدیک بود ماشین بزنه یجای شلوغ بودیم جمعیت همه فکر کردن زد بهمون...
میگفتن تو همچون خوابی اگه مادرم انگشترارو برنمیداشت دستش نمینداخت تعبیرش بد بود