تازه شش ماه بود ک عروسی کرده بودیم تازه متوجه شده بودیم ک چقدر باهم فرق داریم توی همه چیزای زندگی از کوچیکترینها تا بزرگترینها
اون همش فکر خونوادش بود من تنهایی دوست داشتم اون کلا نمیخوابید من خوابالو بودم اون ولخرج بود من صرفه جو بودم کلا ب جایی رسیدیم ک جدا بشیم توافقی
رفتیم دادگاه برامون سه جلسه مشاوره نوشتن و متارکه کردیم
جلسه های مشاوره رو ک رفتیم حرفای زیادی زده شد دلخوری ها تقریبا رفع شد خیلی سوئ تفاهم پیش اومده بود تصمیم گرفتیم ب هم کمک کنیم جلسات مشاوره رو ادمه دادیم ولی هنوز پیش هم نبودیم تا دم عید دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم سر خونمون
اونموقع یادمه یک هفته مونده بود ب پریود شدنم منم با اختمال اینکه باردار نمیشم قرص نخوردم یادمه هفته اخر اسفند بود منم چند وقت خونه نبودم همه جا رو خاک گرفته بود ی تمیز کاری اساسی تنهایی انجام دادم همه مبلا و کمدا و کابینتا و همه جا رو برق انداختم رنگ گذاشتم عید شد بعد سال تحویل ک نصف شبم بود با خانواده هامون رفتیم مسافرت قرار بود سوم عید پریود بشم نشد گفتم شاید بخاطر تغییر اب و هواست هفتم شد نگران شدم دهم اومدیم خونه بیبی چک گذاشتم مثبت بود عجیب ترین حس دنیا بود باورم نمیشد ب این زودی شده باشه هم خوشم اومده بود هم اگه بچه دار میشدم باید دانشگاه رو ول میکردم ب شوهرم گفتم اونم موافقت کرد ک بندازیمش اما مادرشوهرم خودشو کشت ک نه اگه نمیخواینش بدنیاش بیارین بیارینش خونه من خودم بزرگش میکنم ولی بازم من بی توجه بهش گشتم ک ی دکتر پیدا کنم تا ی دکتر خوب مطمین پیدا بشه دو ماهم شده بود با شوهرم رفتیم پیشش گفت ک اول ی سونو بگیرم ببینم تو چ وضعیه بعد تصمیم بگیرین شاید لازم نباشه غیرقانونی سقط