خواهر شوهر بزرگه ی من دوست داشت دختر عموم عروسشون بشه جای من.
فکرکن روز حنابندون من بهم گفتن جشنی درکار نیست من فکرکردم درحد یه جشن ساده ی خانوادگیه واسه همونشم هرچی به شوهرم گفتم به نطرت من آرایشگاه نمیخوام؟؟ میگفت لازم نکرده.
اونوقت خود بیشعورش آرایشگاه بود.
منم با یه تونیک طوسی معمولی بدون ارایش تو اتاق بودم اونوقت خواهر شوهرای عوضیم درحال تعویض لباس و آرایش😢
حتی نمیومدن تو اتاق میش من بهم بگن خبر مرگت یه ارایشی بکنوخودتو.
من تو پذیرایی بودم دیدم مهمونا یکی یکی میان.رفتم تو اتاق خواب دیدم اونجام پر ادم شد فرار کردم تو اتاق بغلی شروع کردم ارایش.ولی یه کلیپس معمولی رو سرم بود😢
موهامو که نمیتونستم درست کنم.پراز استرس بودم.
دوباره زنگ زدم شوهرم گفتم حداقل لباس مجلسیمو لیار.اخه لباسم خونه خودم بود.داد میکشید میگفت باشه فعلا آرایشگاهم اینقدر زنگ نزن😲😨😲😨
اونجا بود فهمیدم آقا خودش از صبح رفته ارایشگاه. بزور بغضمو قورت میدادم.دیدم ارکست شروع کرد به زدن و دخترای دیگه با بهترین آرایشا و لباسا از بی جایی ریختن تو اتاق من.همه میگفتن پس عروس کجاست؟؟؟
ولی من اصلا خودمو نباختم.الکی میخندیدم.حتی باهاشون گرم گرفتم.فهمیدن خودم خودمو ارایش کردم.بهم گفتن برای اوناهم بکشم منم واسشون میکشیدم.خلاصه دختر عموم سرتاپا سفید تشریفشو اوورد.خواهر شوهرمم جلوی همه داد میکشی آخه به توام میگن عروس؟؟؟
ببیین به ایییین میگن عرووووس😢
دستشو میکشید سرتاپای دختر عموم.دختر عمومم کیییف میکرد.از بس گفت خواهراش کشیدنش کنار که بسه.این دیگه عروس ماست.زشته تومردم.
خدا ازشون نگدره الهی.حلالشون نمیکنم هیچوقت