بلاخره رفتم خونه مادرشوهرم.تایپیک قبلیمو بخونید متوجه قضیه میشید.خیلی سر سنگین باهاش رفتار کردم.همیشه بهش میگفتم مامان اینبار گفتم حاج خانم.منو بوس کرد و اصرار بمونید واسه شام گفتم ممنون ما شام داریم حالا هیچی نداشتم شوهرمم با پوزخند نگام میکرد.دیدم پاشد سفره اورد شام عدس پلو منم عاشق عدس پلو.گفتم نمیخورم فقط واسه نسیم یذره بکش که واسه منم کشید.خواستم نخورم ولی دیدم خوش اب و رنگه اخرشم دو تا بشقاب خوردم.ولی اشتی کردیم اونم سر سنگین.تا یاد بگیره پشت سر من حرف نزنه