یادمه 18 سالم بود. یه روز شدیدا سرما خورده بودم (تابستون بود). یه خانمی تماس گرفت و با مامانم قرار گذاشت که بیاد خواستگاریم واسه پسرش. منم گفتم مامان من قصد ازدواج ندارم چرا قبول کردی؟ مامانمم گفت اشکال نداره روم نشد بگم نیان. وقتی اومدن تو بگو نه. خلاصه خانمه اومد خونمون منم شدیدا سرماخورده بودم هم از چشمام آبریزش داشتم هم از بینیم. حالا خانمه نشسته بهم میگه : دخترم حساسیت داری؟ گفتم نه سرما خوردم. گفت نه حساسیت داری. مشخصه. من : 😐
مامانم گفت : نه خانم دختر من کلا به هیچی حساسیت نداره.
خانمه : چرا معلومه حساسیت داره.
من: 😐😐😐😐😐
یعنی خیلی تلاش کردم عصبانی نشم و بلند نشم یه چیزی بهش بگم و بگم ازخونمون بره بیرون. حیف که مامانم بهمون گفته با مهمون با روی خوش باید رفتار کنیم.
بعد خانمه میخواست بره مامانم بهش گفت میوه تونو میل نفرمودین. من: 😐
بچه ها اغراق نکردم اگر بگم مثل قوم مغول رفت به طرف موزی که برداشته بود و با دوتا گاز موز به اون بزرگیو قورت داد 😐 دروغ نمیگم به جان خودم خیلی خیلی حرکتش چیپ و زشت بود خیلی زیاد. تا حدی که وقتی رفت به مامانم گفتم این بدبخت کمبود ویتامین داشته نیومده خواستگاری اومده کمبود ویتامینشو جبران کنه.
بعدشم کلی از دست مامانم شاکی شدم و گفتم دیگه هیچ خواستگاریو راه نده چون واااااقعا کسر شان خودم و خانوادم بود که این آدم بی شخصیت خواستگار من باشه. جالبه که خانمه فرداش تماس گرفت که من دخترتونو (یعنی منو) پسندیدم خیلی ازش خوشم اومد کی با پسرم بیایم خونتون؟ 😐 مامانمم که میدونست جواب من چیه گفت ببخشید خانم دختر من قصد ازدواج نداره. خانمه دوسه بار دیگه زنگ زد و من جواب رد دادم تا بی خیال شد. اما خیلی پرروبود. این بود انشای من 😐😐😐