فیلم از چهار داستان کوتاه تشکیل میشود که هیچ ارتباط روایی با یکدیگر ندارند.
سیاه گیسو: سامورایی فقیری شغلی در استانی دوردست پیدا میکند. او برای به دست آوردن آن شغل علیرغم مخالفت همسرش، از خانه میرود و با دختری از طبقه مرفه ازدواج میکند. با اینحال خاطرهی همسرش را نمیتواند فراموش کند. زن جدیدش با او مهربان نیست و آنها نمیتوانند به زندگی مشترکشان ادامه دهند. مرد به خانه خود نزد همسرش بازمیگردد، اما...
زن برفی: دو هیزمشکن یکی پیرمرد و دیگری جوانی 18 ساله، در زمستانی سخت در کلبهای در جنگل گرفتار میشوند. در نیمههای شب زن برفی به سراغ آنها میآید و جان مرد پیر را میستاند. او مرد جوان را زنده میگذارد، اما قول میگیرد که ماجرای جان سپردن پیرمرد را نباید برای کسی تعریف کند وگرنه زن برفی او را هم خواهد کشت. ده سال بعد مرد جوان که حالا صاحب زن و سه فرزند است، دوباره با زن برفی روبرو میشود...
هویچی بدون گوش: هویچی پسر جوان و کوری است که در یک معبد زندگی میکند و در ساز زدن ماهر است. شبی ارواح مردگان جنگهای سالهای دور از او میخواهند که برای آنها ساز بزند. این تقاضا چند بار دیگر هم ادامه مییابد، اما به توصیه کاهن معبد مقرر میشود که جوان از پاسخ به درخواست ارواح سرباز زند...
در فنجان چای: روزی یکی از سربازان محافظ خاندان کاتاگاوا به هنگام خوردن آب تصویر مرد جوانی را در فنجان خود میبیند. شب نیز که او در حال نگهبانی است با روح همان مرد جوان مواجه میشود. او به تعبیر خودش با روح درگیر شده و او را زخمی میکند. اما با گرفتاریهای جدیدتری روبرو میشود...