انقد آزاااااار و اذیتم کردن مادرشوهر و خواهر شوهر..
انقد مارمولک بازی درآوردن تو سه سال...انقد حرف اوردن و بردن....
انقد توهین و تحقیر کردن پااااک مشکل اعصاب و روان پیدا کردم.
به هرکی میرسم از ازارهایی که بهم رسوندن میگم و همممممه چی رو تعریف میکنم.
واقعا حس میکنم بیمار شدم.من حس میکنم بیمارم چون کارم هممممنش گریه و یاداوری اوناس!!!!!؛
«خیییییلیه هااااا!!!!!!
شب نامزدیت باشه خواهر شوهر عوضی بیاد کنارت باصدای اروم که کسی نشنوه بالبخند بهت بگه ماشاالله چه قد لباست نازه و بهت میاد زنداداش از بس که بانمک و تو دل برویی و یکریز تاکید کنه تو بانمک و تو دل برویی...بعداز ده ثانیه یهو بحث عوض کنه بگه همه فامیلمون ازدواج کردن رفتن ننیدونم من چرا قسمتم نشده رنداداش بخدا من خییییلی باوقارم ولی میشناسم خیییلی از فامیلامون هرزه و سبک هستن ولی بهترین ازدواجو کردن...بعد بی مقدمه آروم بگه آخه هیز ها بانمک و تو دل برو هستن»
بهمین سادگی اینطور تو نامزدی بهتون بگه! تاحالا شده؟؟؟؟؟
این یه مورد از وقاحت و شنیعی اون دختره که ده سال هم از من کوچکتره....
من محجبه ام . اما تو خونه سانتی مانتال بودم. باور کنید خواهرشوهرم سرزده میومد ساپورت که تنم بود جلو روم سرشو مینداخت زمین همینکه پشت نیکردم برم بارها دیدم داره نگاه میکنه. هربار به یه بهانه میگفت هیز ها ازینا تن میکنن!!!!
دوستان این خواهرشوهر اسمش نگین هست. سر بزیر و آروم.دورو وقیح. اما با همون سر به زیرش اصرار داره من هیز بودم... پناه میبرم به الله از این تهمت زیرپوستیش. اونم منی که تو اتاقی که نامحرم باشه نمیام. شماها هیچکس منو نمیشناسین اما الله که شاهده حرفام راسته...
یا وقتی طعنه میزنن تو چشام نگاه میکنه میگه نمیام اون مسجدی که میری! منم اگه چادر سرمیکردم یک شبه ده تا انگشتم رو انگشتر نشون میکردن!!!!!
دوستان مادرشوهرم یبار گفت پیازداغ غذا رو درست کن همینکه خورد کردم خواهر شوهرم ریخت تو سبد آبکشی کرد بعد سرخ کرد....
یا گوجه هایی که من میشستم مادرش میگفت بازم آب بکش بعد بزار یخچال!!!
دوستان شاید فکر کنید اینا از من برترن....نه... در اصل هممون انسانیم و من بخاطر دینم به کسی فخر نفروختم و جایگاه اجتماعیمو فراموش کردم و خاکی بودم...امامن ازبالاشهر بودم اینا از جنوب شهر
حتی شبا کابوس میبینم. کابوس ترسناک. من خیییییلی سادگی کردم و ریختم تو دلم....اللن داره خودشو نشون میده.
شبی چندبار با جیغ و داد از خواب میپرم میبینم شوهرم بالا سرمه بغلم میکنه میگه نترس خواب دیدی من باهاتم عزیزم... بعدش من میخوابم اون طفلک بالا سرمه که نترسم. کارم به جایی رسیده اسم هرچیز بی ربطی هم بیاد جلو من ربط میدم به اونا....چون همییییشه بین همه چی و اونا ربط هست. انقد دخالت داشتن... انقد سه سال ریختم تو خودم...حالا سر باز کرده. من دلتنگم و مریض.
«یه بار مادرشوهرم زنگ زده بی مقدمه میگه سلام خوبی؟ راستی عمه ات اومد بهت سر بزنه؟ هرچی باشه تو ده سال عقب افتاده بودی....گفتم منظورتون چیه ؟ که دید تیرش به هدف خورده یهو گفت بازم برداشت کردی حالا ببینمت توضیح میدم! الانم داره توضیح میده دوستان...هنوز منظرم توضیح بده.
من مطلقه بودم آخه. این طعنه ش بود. اما خودشم مطلقه بود تازه بایه بچه»
حالتهایی بهم دست میده عجیب حتی از حرص سرمو میکوبم تو دیوار...همیشه اسمشون میاد قلبم بشدت میزنه نفسم تنگ میشه انقد میترسم ازشون از حرفا و خاطرات تلخشون.جوری که انقد بهم فشار میاد مث دیوونه ها میشم من آدم خیلی آروم و بی ازار و کم حرفیم. جوری کردن باهام واقعا حس میکنم دیگه نرمال نیستم. کارم شده فکر و فکر و فکر....گریه و اشک و داد....تو حرفام فحشای رکیک میدم هممممش از من بعیده. من خیلی اروم بودم اما الان مث یک حیوون وحش شدم از خودم بیزارم از خودم بدم میاد که اوایل نامزدی و خرید و ازدواج سادگی کردم و در جواب طعنه های بدشون نکوبوندم دهنشون و همشو ریختم تو دلم و سکوت کردم و لبخند زدم..
از خودم متنفرم چون جای اینکه باهرکی مث خودش باشم باهرکی مث خودم بودم ..همیشه از دریچه قلبم ادما رو دیدم...از خودم متنفرم چون زیاااادی بها دادم به ادمای بی ارزش. خودم چماق دادم دستشون که بکوبن سرم.خودم میدون دادم بهشون.از خودم بدم میااااد آدمها من تنهاااام خیلی تنها. فقط یه شوهر مهربون که همه دنیامه ولی داره ذره ذره آب میشه از دیدنم. کارش شده به پام سوختن. میبینه خونوادش چکارم کردن...میبینه چیییی به روزم اوردن....میبینه و همییییشه ازم دفاع کرد ولی خونوادش هارتر شدن.
گله کرد.توبیخشون کرد.تنبیهشون کرد .بی محلشون کرد..منو بیشتر از قبل درک کرد و برام مایه گذاشت حتی با اونا قط رابطه کرد...ولی هیچجوره اونا ککشون نمیگزه...
این وسط منو شوهرم سوختیم.باهم سوختیم.دلم خیلی گرفته تا حد مرگ.دیشب و دیروز کابوسم بودن. تو خواب روحم رفت جییییغ میزدم و گریه میکردم که نبرن. یهو چش باز کردم دیدم رو زانوهام ایستادم و دستهام گره به هم روبه اسمونن انگار نخ یک بالن بزرگ دستمه که منو میبره اسمون.وقتی بیدار شدم تو همون حالت شوهرم بغلم کرد میگفت خواب دیدی نترس من باهاتم.
چه قدر باید ادما بد باشن چرا این همه بدم کردن.نمیترسن از خدا؟ از روز جزا؟ از دادگاه الهی؟