یه مدته خیلی اخلاقم عوض شده
دلم واسه شوهرم میسوزه خیلی همو دوست داریم مخصوصا اون که بزنم تو گوشش بازهم برام میمیره
شب و روز روز و شب خودخوری میکنم و به نداشته هام فکر میکنم و باعث میشه وقتی میبینمش باهاش سرد باشم
مدتیه صبح ها وقتی بیدار میشه خودمو بخواب میزنم اونم صبحانه نخورده میره سرکار وقتی میره بلند میشم از خواب
خدایا چرا شوهرم خودش رو تصحیح نمیکنه که اون زندگی زیبا و رویاییمون دوباره برگرده
مگه من ازش چی خاستم
من اصصصلا پول برام مهم نیست یک کیلو گوشت چرخ کرده میخره دو_سه ماه باهاش سر میکنم
همش باهاش بداخلاقم اون میاد باهام شوخی میکنه دلم میسوزه ولی اصلا از دلم درنمیاد
اول اینکه نیاز های من با میل اون تفاوت داره
دوم اینکه من ارررررررزززززززوووووومه بینیمو عمل کنم اعتماد بنفسم صفر صففررر شده
و اخر اینکه دوست ندارم تو خونه حبس باشم دوستدارم مثل همه ی زنای دیگه ازاد باشم
دوستندارم چادربپوشم دلم از زندگی سیاه شده
خدایا من این همه تحمل کردم کاش بیشتر تحمل میکردم اخه چرا این دوسه هفتس اینطور شدم از همممه چی زده شدم
دارم سرد میشم نسبت به همه چی
تازگیا حالم بهم میخوره یه ذره بغلم کنه