نگفت خوب تو نیا شبش خونه ی من بودن با مادرم
گفت فردا شب فقط دوتا مرد رو میبرم ببینم اونا برنامشون چیه منم گفتم خوب دیگه هیچکی رو نمیبری اونم گفت نه شاید مادر رو هم بردم
دروغ میگفت همه خودشون رو حاظر کرده بودن همون شب ورفته بودن
فرداش اومد خونم داشتم پاهاشو ماساژ میدادم گفت همه روفتم انگار یه سیخ کرد تو جیگرم
بخدا بی حس شدم فقط گله میکردم و گریه
مثله دیونه ها از این ور به اون ور میرفتم 😢😢
جالبه بخدا همون شب که قرار بود برن شوهرم رفت شیرینی گرفت منم همش داداشمو بوس میکردم
میگفتم داره داماد میشه داداش گلم 😢😢😢😭😭😭
خیلی سخته ضایع شدم جلو همسرم