رفته بودیم خونه عموم، زن عموم ی غذای مزخرف پخته بود.بی نمک بی طعم. مرغ پخته بود.اونم قسمتای بیخود مرغ رو گذاشته بود. مثل گردن و بال. حتی ی رون نذاشته بود. خیلی بی احترامی بود این کارش. حالا همون مرغارو گذاشته بود رو برنج اورده بود سر سفره.
تا اومدم برنج رو بکشم از داخلش ی حشره کوچیک پرواز کرد.ازون حشره ها که روی سطل آشغال پرواز میکنن.
منم گفتم ااه این چی بود. خلاصه خواستم همون غذا رو بکوبم توی صورتش.
چون میدونستم برا تلافی این کوفت رو پخته بود.
ی ماهی بی نمک هم کنارش سرخ کرده بود ک اونم بی طعم.