2733
2734
عنوان

خاطره زایمان طبیعی

82810 بازدید | 89 پست

سلام خواستم براتون زایمانم رو تعریف کنم که هم ترس نداسته باشیدواینکه بدونید باید چه کرد


اول هفته ۳۸ معاینه لگن شدم دکتر باتعجب پرسید درد نداری؟ ... گفتم نه ... گفت تو زایمانت شروع شده والان ۳ ۴ سانت باز هستی

وقتی این رو گفت تمام بدنم یخ کرد نمیدونستم باید چیکار کنم خوشحال باشم بترسم یا گریه کنم حال دگرگونی داشتم خوشحال بودم که پسرم رو میتونم بغل بگیرم ولی از طرفی میترسیدم کلا از دکتر و بیمارستان میترسم😁😁😁

 به شوهرم گفتم اون که از خوشحالی رو ابرآ بود واسه خودش  ساک بچه اماده بود فقط یه بسته پوشک کم داشت اون گرفتیم رفتیم خونه درد داشتم ولی میدونستم بخاطره معاینست  خون ریزی و لکه بینی هم بود که اونم بخاطره معاینه بود تا صبح نتونستم بخوابم همش فک میکردم الانه که دردآم شروع بسع و راهی بیمارستان بشم ولی هیچ خبری نشد چهار روز دیگه هم گذشت ولی خبری نبود فقط لکه بینی ادامه داشت اون شب رفتیم شام بیرون پیتزا گرفتیم و رفتیم پارک ساعت ۱۲ برگشتیم خونه همه چی خوب بود درد نداشتم و دیگه تو فکر زایمان نبودم منتظر بودم تا تاریخش ولی وقتی آماده ی خواب شده بودم احساس کردم خیس شدم اول توجه نکردم گفتم دراز میکشم شاید بهتر بشم ولی در عرض ده دقیقه هفت بار آبریزش داشتم نگران شدم با مامان خواهرم و شوهرم راهی بیمارستان شدیم اصلا دلم نمیخواست بستری بشم به قصد چکاپ رفتم ولی بستری کردند ضربان قلب بچه خوب بود ولی بخاطر نشتی کیسه اب اجازه ندادن حرکت کنم از قسمت تریاژ مامایی با ویلچر بردنم زایشگاه قلبم داشت تو دهنم میزد همش استرس این رو داشتم یه وقت سزارین بشم

ساعت یک شب بود من همچنان همون ۴ سانت بدون درد 

زایشگاه خیلی شیک و مرتب بود جوری که اصلا نمیترسیدی واسه هر مریض یه اتاق بزرگ با تمام امکانات سرویس بهداشتی حمام تی وی توپ یوگا تخت همراه  یخچال و .... از اول تا اخر تو زایشگاه باید رو تخت زایمان دراز میکشیدم سخت بود اصلا تختش واسه خواب راحت نبود😁

به مامانم اجازه دادن لباس بپوشه و بمونه تو اتاق هرچی بهش اصرار کردم بخواب من حالم خوبه درد ندارم فایده نداشت

ان اس تی رو وصل کردن و نوار قلب بچه رو هرچند بار چک میکردن که خداروشکر خوب بود واسه خودمم یه امپول تزریق کردن گفتن واسه نرم شدن دهانه  رحمه  ساعت شش صبح معاینه شدم شده بودم ۵ سانت اصلا ازوضعیتم راضی نبودم اصلا پیشرفت نداشتم اجازه هم نداشتم تکون بخورم حتی تا دستشویی برم این ناراحتم میکرد همیشه میگفتم موقع زایمان ورزش توپ انجام میدم و راه میرم ولی نشد

ساعت ۸نیم دکترم اومد معاینه کرد همون ۵ سانت بودم کیسه اب رو پاره کرد گفت دردات شروع میشه ولی نشد🤔😁 دکترم ازم پرسید اگه اپیدورال میخوام بگه تا دکتر بیهوشی بیاد ولی گفتم تحمل میکنم 

اصلا پیشرفتم خوب نبود اگه اپیدورال میگرفتم زایمانم طولانی تر میشد

دکتر واسم مخدر نوشت که موقع درد تزریق بشه

ساعت ۹ دوباره معاینه شدم چون پیشرفت نکرده بودم امپول فشار زدن البته تو سرم نمیدونم سرم چی بود

خیلی گشنم بود ولی جز مایعات اجازه نمیدادن چیز دیگه ی بخورم این منو بیشتر میترسوند که احتمال سزارین هست

بعد از تز یق امپول فشار دردآ داشت شروع میشد ولی من تحمل میکردم فقط داشتم شروع و پایانش رو تو حافظم مسپردم تا با این کار سرگرم بشم 

مامایی که مراقب من بود ازم پرسید درد داری گفت اره ولی چون خیلی قیافه ارومی داشتم گفت نه ما این دردا رو نمیخوایم  دردی که نتونی تحمل کنی و هر یه دقیقه پشت سرهم بیاد 

دردآ شروع شده بود خواستم واسم مخدر بزنن یا گازانتونکس بیارن ولی ماما گفت بزار دردات بیشتر بشه بعد ساعت ۱۰ نیم معاینه شدم که گفت پیشرفتت خیلی عالی بوده خوشحال شدم ازش دوباره مخدر خواستم که رفت اورد هرچند تو تسکین درد تاثیری نداشت فقط خوابالودم کرده بود

ماما بهم میگفت وقتی دردات شروع میشن با بینی نفس بگیر با دهان بده بیرون خیلی خوب جواب میداد هم تمرکز میکردم رو دم و بازدم حواسم مرت میشد هم واقعا تو تسکین دردا موثربود 

نزدیک ساعت ۱۱بود که بهم گفت موهای بچه رو میبینه خیلی خوشحال شدم چون میدونستم دیگه چیزی نمونده گفت الکی زور نزنم چون رحم ورم میکنه هروقت احساس دفع داشتم بهش بگم

بهم گفت اگه همکاری کنی  تا۱۱ زایمان میکنی من که از خدام بود زودتر تموم بشه قبول کردم وقتی دردا شروع میشد ازم میخواست که زور بزنم میگفت با دستاتت پشت ران پاهات رو بگیر خودت رو حرکت بده سرت رو نزدیک قفسه سینه کنه به نافت نگاه کن و با دهن بسته زور بزن این کار رو میکردم ولی دیدم خبری نمیشه کلا ناامید شدم😐 ازم سوال کرد ادرار ندارم گفتم نه ولی گفت داری متوجه نیستی برات سوند وصل میکنم مثانه خالی بشه تا سر بچه راحت تر بیاد بیرون یه لحظه سوند وصل کرد که من تند تند نفس کشیدم اصلا متوجه وصل کردن و دراوردنش نشدم مثانم داشت منفجر میشد از جیش🤣🤣🤣

ساعت ۱۱ ده دقیقه دکترم اومد تخت زایمان رو مرتب کردن حالا دیگه حالت صندلی شده بود پاهام رو گذاشتن پشت رکابا و گفتن با دستات دستگیره ها رو بگیر موقع دردا خودت بکش جلو و زور بزن

وقتی دکتر امپول بی حسی رو زد بااینکه تو حال خودم نبود درد داشتم و مخدر خمارم کرده بود ولی فهمیدم دیگه تمومه چون دکتر میخواست برش پرینه بده از برش هیچی نفهمیدم دکتر گفت یه یاعلی بگو دیگع تمومه یه یاعلی گفتم و در همون حال زور میزدم که یه دفعه گذاشتنش رو شکمم داغ داغ بود داشه گریه میکرد نزاشتن زیاد بمونه درحد چند ثانیه بود برداشتنش

انتظار داشتم مثل ماهی سر خوردنش رو متوجه بشم که نشدم🙄🤔 اخه شنیده بودم ولی واسه من اینطور نبود

حالا باز استرس جفت رو گرفته بودم چون شنیده بودم واسه خروج جفت باید زور بزنی و اونم سخته میترسیدم خارج نشه مجبور به جراحی بشن😏کلا همش استرس اتاق عمل داشت

خدایا دل همه رو شاد کن ... به همه ی اونایی که ارزو دارن بچه دار بشن نی نی بده .... و به همه ی مادرآ هم صبر و تحمل نق نق این فسقلی ها رو بده  

من يادمه وارد اتاق شدم

اما از زماني كه رو صندلي نشستم 

و پسرمو بغل كردم يادم نيست 

اما شوهرم ميگه

جيغ مي زدي ها 

با هر دادت من يه سكته ميكردم

با جيغ أخرت مامانت رسيد 

از صداي جيغت از حال رفت بهش اب قند داديم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خوش بحالت

هنوز مادر نشدم، اما می دانم که خیلی دلم برای کودک نداشته ام تنگ شده. دلم لک زده برای کودکی که جای خالیش تنها دغدغه زندگیم شده... این روزها تنها خدا می داند و می بیند که مادرانگی هایم را چگونه در تنهایی و خلوتم بروز می دهم. با کودک نداشته ام راه می روم و حرف می زنم و مدام زیر لب می گویم کی از پیش خدا می آیی؟؟؟ملاقاتت با خدا تمام نشد؟؟نمی دانی اینجا برای داشتنت هزار راه نرفته را می روم تا تو را به دست بیاورم...می دانی فرزندم تا پای جان برای داشتن رفته ام....تمام گفته ها و ناگفته ها را تحمل کردم تا روزی تو را در آغوش بگیرم .....بیا که دیگر تاب نگاه سنگین جماعت را ندارم ... امسال هم گذشت و نیامدی و مادر نشدم اما هیچ کس نمی داند که حس مادرانگی ام از تمنای وجودم لبریز شده ... هیچ کس نمی داند درونم داغ نداشتنت مثل کوه آتشفشان در حال انفجار است.... فرزندم اینجا برای داشتنت دست بهر کاری زده ام ... هزار درد را متحمل شده ام .... انصاف نیست کسی را که برایت این همه بی تابی می کند را بیشتر از این چشم انتظار بگذاری .... من خودم را همین حالا هم مادر می دانم بخاطر حسی که برای داشتنت از وجودم لبریز شده بخاطر تمام سختی هایی که برای داشتنت از یک مادر واقعی بیشتر کشیدم.... بی منت....  اما هیچ کس مرا مادر خطاب نمی کند .... می دانی تا تورا نداشته باشم هیچ کس مرا مادر به حساب نمی آورد .... عزیزترین آرزویم ؛ بیا و رویای های مرا سروسامان بده... (خدا جون هیچوقت چیزی رو زوری ازت نمی خوام.... اگه مصلحتم نیست فقط به دلم آرامش بده ....  من یک مامان صبور می شم  ) و من بالاخره مامان شدم خدارو شکر 😍🥰😘🥳
2731
من يادمه وارد اتاق شدم اما از زماني كه رو صندلي نشستم  و پسرمو بغل كردم يادم نيست  اما ...


ای جانم

بنده خدا مادرتون❣️❣️☺️☺️

ماه هاست دنیا دارد ضدعفونی می شود                                                       گویی مهمان ویژه ای  در راه است ....
2738

وای که چقدر بچه می خوام

هنوز مادر نشدم، اما می دانم که خیلی دلم برای کودک نداشته ام تنگ شده. دلم لک زده برای کودکی که جای خالیش تنها دغدغه زندگیم شده... این روزها تنها خدا می داند و می بیند که مادرانگی هایم را چگونه در تنهایی و خلوتم بروز می دهم. با کودک نداشته ام راه می روم و حرف می زنم و مدام زیر لب می گویم کی از پیش خدا می آیی؟؟؟ملاقاتت با خدا تمام نشد؟؟نمی دانی اینجا برای داشتنت هزار راه نرفته را می روم تا تو را به دست بیاورم...می دانی فرزندم تا پای جان برای داشتن رفته ام....تمام گفته ها و ناگفته ها را تحمل کردم تا روزی تو را در آغوش بگیرم .....بیا که دیگر تاب نگاه سنگین جماعت را ندارم ... امسال هم گذشت و نیامدی و مادر نشدم اما هیچ کس نمی داند که حس مادرانگی ام از تمنای وجودم لبریز شده ... هیچ کس نمی داند درونم داغ نداشتنت مثل کوه آتشفشان در حال انفجار است.... فرزندم اینجا برای داشتنت دست بهر کاری زده ام ... هزار درد را متحمل شده ام .... انصاف نیست کسی را که برایت این همه بی تابی می کند را بیشتر از این چشم انتظار بگذاری .... من خودم را همین حالا هم مادر می دانم بخاطر حسی که برای داشتنت از وجودم لبریز شده بخاطر تمام سختی هایی که برای داشتنت از یک مادر واقعی بیشتر کشیدم.... بی منت....  اما هیچ کس مرا مادر خطاب نمی کند .... می دانی تا تورا نداشته باشم هیچ کس مرا مادر به حساب نمی آورد .... عزیزترین آرزویم ؛ بیا و رویای های مرا سروسامان بده... (خدا جون هیچوقت چیزی رو زوری ازت نمی خوام.... اگه مصلحتم نیست فقط به دلم آرامش بده ....  من یک مامان صبور می شم  ) و من بالاخره مامان شدم خدارو شکر 😍🥰😘🥳
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز