2737
2734
عنوان

خاطره نازایی تا زایمان من😊(عاطفه زمستان)

| مشاهده متن کامل بحث + 24343 بازدید | 224 پست

دیدم دکتر اولیم اصلا مهم نیست براش و هیچ راه درمانی برای بارداری نمیده و یکسال هم رد شد


یه شب شوهرم اومد گفت عموم میگه اگه خانمت باردار نمیشه بگو غصه نخوره

خیلیا این مشکلو داشتن و حل شده و...




وقتی اینو گفت حس کردم غرورم،شخصیتم پیش عموی شوهرم له شده😔😔😔



سر سفره بودیم اومدم کنار دراز کشیدم پاهامو دادم توی شکمم و زااااار زدم


زجه میزدم که وقتی عموت اینو میگفت زبون نداشتی بگی ما هنوز بچه نمیخوایم،چرا کاری کردی همه بفهمن


غرور منو خورد کردی و...



دیگه جایی رسیدم که اصلا بی بی چکم نمیخریدم ول کرده بودم خودمو تو دستای خدا😔



تا یه روز شوهرم موند خونه تا دنبال یه دکتر خوب بگردیم و پی درمان باشیم

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙

صبح با هم زدیم بیرون و با گوگل گوشی دنبال یه فوق متخصص زنان و نازایی بودم...




توی نی نی سایت کلی اسم دیدم یکی دوتاشو رفتیم و نبودن یا وقت نداشتن



همینجوری بی هدف رفتیم سمت هفت تیر


شوهرم یهو یه تابلوی متخصص زنان دید و وایساد گفت نیا ببینم هست یا نه



رفت و اومد گفت پیاده شو بریم هستش





گفتم خدایا به امیدی خودت ،ان شاالله این دکتر وسیله بشه تا به ماهم بچه بدی




رفتم و بعد دو سه نفر رفتم داخل




تمام آزمایش هایی که داده بودمو دادم دستش و نگاه کرد و گفت ظاهرا مشکلی نداری ولی دوباره یه ازمایش مینویسم چون این برای پارساله




دوباره رفتم چکاپ و جوابو براش بردم گفت تیروییدت لب مرزه برو دکتر 5 بود



دیگه شروع کردم رفتم پیش متخصص غدد(اسم این دکترای گل رو آخر حرفام برای تشکر مینویسم😊)



دکتر یه ازمایش دیگه داد رفتم اونجا و گفت لب مرزی اما خطری نداره و...



برگشتم پیش دکتر زنان و نزدیک عید سال 95 بود و یه دوره قرص جلوگیری برای تحریک تخمدان هام داد که اثری نکرد


و من دیگه بعد عید تنبلی کردم تا خرداد



خرداد سونو داد بهم و رفتم سونو...

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

رفتم سونو گفت تخمک گذاریت ضعیفه و باید دارو بخوری تا باردار بشی




و یه سونو نوشت و گفت 13 پریودی برو  سونو بده و زنگ بزن سایز فولیکولاتو بهم بگو تا بگم امپول بزنی یا نه



رفتم سونو(یادم رفت بگم کلموفین و اگر اشتباه نکنم مدروکسی پروژسترون داده بود خوردم و تیر رفتم سونو دقیقا 2 تیر95)



و گفت سایز فولیکولات خوبه و 5 تا فولیکول داری از 19 تا فکر کنم 23



و زنگ زدم دکترم و گفت امپولو بزن و اقدام کن...



شب با شوهرم رفتم امپولو زدم(آخه ماه رمضون بود و روز دیگه از بس بیرون بودم تشنم بود و خودم نرفتم)



رفتم امپول زدم و اقدام کردم



چند روز به موعدم از ذوقم بی بی چک زدم و منفی بود و خورد تو ذوقم...


تا روز موعدم شد یعنی 19 تیر فکر کنم



رد شد دیدم پریود نشدم و گفتم یه بی بی بخر شاید فرجی شد



بی بی چک زدم و از اونجایی که همش بی بی منفی دیده بودم بدون توجه پشتمو کردم به جایی که بی بی چک بود و دستامو شستم...



وقتی برگشتم چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم


....

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙
2731

خدای من باورم نمیشه بی بی چک مثبت+



اونم برای من بعد 20 ماه از اولین اقدام



جوری درو باز کردم پریدم بیرون (شوهرمم پشت در منتظر بود)


پریدم بغل شوهرم و هی میپریدم هوا از خوشحالی از ذوقم نمیدونستم گریه کنم یا بخندم



گفتم فعلا چیزی نگیم به خانواده ها تا صبح بریم ازمایش مطمئن بشیم بعد بگیم




رفتیم و ازمایش دادیم دختره منو میشناخت،از بس آزمایش های مختلف رو داده بودم اونجا


میدونست چقدر دوق دارم گفت سعی میکنم زودتر حاضر کنم جواب رو


با شوهرم نون خریدیم رفتیم خونه صبحونه خوردیم به یکی از دوستام که در جریان بود گفتم بی بی چک و ازمایش رو کلیییی ذوق کرد و تبریک گفت


و مثلا گفت اینکارو بکن خوبه اینارو نخور بده و....



من و شوهرم دل تو دلمون نبود که زود زنگ بزنن


نمیدونم یکساعت شد یا نه زنگ زدیم اونجا دختره گفتش نیاید هم جوابو میدم بهتون



خلاصه زنگ زدیم و گفت مثبته و بتا 200



کلیییی ذوق کردیم و خوشحااالی


شوهرم رفت سر کارو من زنگ زدم مامانم که حاملم و داری مامان بزرگ میشی



زنگ زدم مادرشوهرم و گفتم نوه تون داره میاد،جوووری داد زد از خوشحالی مادرشوهرم که هیچوقت یادم نمیره...



همه خوشحال بودیم شب شیرینی خریدن با خواهرشوهرم اینا اومدن خونمون خواهرشوهرمم باردار بود و شهریور وقت زایمانش بود و هی میگفت

به این ماه برسی اینجوری میشه و...



یک هفته بعد جواب آزمایش،

افتادم لکه بینی دکتر گفت ایرادی نداره شیاف سیکلوژست بزار و گذاشتم ..



تا شد 30 تیر و من دلدرد بدی گرفتم و همش میرفتم دستشویی (گلاب به روتون😂)



رفتیم بیمارستان گفتیم سونو کن گفت چون هفتت پایینه نمیکنم و مسئولیتش با خودت و....


و پشیمون شدیم برگشتیم خونه



شب خوابیدیم و 31 تیر از خواب بیدار شدم افتادم خونریزی و یکی دوساعت بعد یه لخته سفید دفع شد و تمام😔😔....

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙
2738

تماااام دنیا برام تمام شد...


الان چه کنم با تیکه های خانواده شوهرم


(محرم سال قبلش خواهرشوهرم زنگ زد فلان چیزارو بخر برای رحم های عقیم خیلی خوبه...البته جوابشو دادم اما دلم بد جووووری شکست و 8سااااعت گریه کردم رفتم بیرونو نگاه کردم و رو به آسمون و چراغ های هیئت خیابونمون گفتم دلم شکست نفرینش نمیکنم ،اما یا جوری بشه که یکی بهش بگه عقیم یا اونی نشه که خودش میخواد،،،آخه خواهرشوهرم یه دختر داشت،یکسال تمام رژیم پسر دار شدن گرفتن خودش و شوهرش،،،و یا پدر شوهرم یه بار گفت انقدر نزا که ببینی واحد بغلیت هووته،یا یه بار گفت بچه خواهر زنم(مادرشوهرم)نصف هیکل تورو داره یه دونه زایید تو هنوز نزاییدی😔😔😔

بعد این حرفش رفتم باشگاه...

یا هر جا میرفتیم همه تو گوشم دعا میکردن بچه دار بشم و با دلسوزی نگاهم میکردن...)



به مادرشوهرم گفتم خونریزی افتادم و سریع اومد خونمون و گفت شاید نیفتاده نترس و...


بعد از ظهرش رفتم با شوهرم سونوگرافی و گفت رحم خالیه و سقط شده😔😔😔



فرداش یعنی 1 مرداد عقد داداشم بود تا خونه مادرم توی ماشین گریه کردم😔😔😔

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙

رسیدم خونه مادرم ،داداشم و زنداداشم منتظرم بودن دم در پریدم بغل زنداداشم و شروع کردم زار زدن ،همش توی خودم بودم



هی منو میخندوندن،یه لبخند میزدم و رد میشدم و باز میرفتم تو خودم...



تصمیم گرفتم سه ماه اقدام نکنم و بعدش شروع کنم به اقدام


توی این سه ماه رحمم رو تقویت کنم با کاچی و چیزای گرم و مقوی


وقتی پریود میشدم کاچی درست میکردم میخوردم


تا رسید مهر ماه سال 95 همش لکه بینی داشتم انگار کل ماه پریود بودم و نشد درست حسابی اقدام کنم و حتی کیت تخمک گذاری هم زدم اصلا روز تخمک گذاری رو نشون نداد و بیخیال شدم


رفتم دوباره اسم نوشتم باشگاه(فیتنس وپیلاتس)گفتم دیگه بیخیال همه چی



صبحا میرفتم باشگاه میومدم خونه بعد از ظهر دوباره رقص و ...



خواهرشوهرم شهریور دختر دومشو که به دنیا اورد بهم گفت یه چیزی بخر بخور که برای رحم های شل خوب باشه


بازم دلم شکست اما اینبار چیزی نگفتم

چون با هرکسی باید در حد شعورش بحث کرد



واسه خودم مشغول بودم تا رسید ابان ماه


سرراه باشگاه باز کیت تخمک گذاری خریدم و اومدم خونه



و شروع کردم یه تست کیت ها و رسید تا 12/8/95


که کیتم دو خط شد و شروع کردم اقدام



اما این ماه با هر ماهی فرق میکرد


چون دیگه اصلا مهم نبود باردار بشم یا نه


حتی هرروز حلقه میزدم


دمر دراز میکشیدم و کتاب میخوندم(دلدرد میگرفتم گاهی نگو باردارم😂)


یادمه تاپیک زدم سایت و کلی شوخی کردم


و یه خانمی که اسمش یادم نیست اصلا گفت با این روحیه که من ازت میبینم این ماه بارداری...



و رسید روز موعدم....

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙

بی بی چک بهترین مارک رو خریدم


امتحان کردم و منفی بود


اما دیگه گریه نکردم گفتم جهنم بابا



و چهار روز بعدش رفتم خونه مادرم  ودیدم خبری نیست


با مادرم رفتیم بیرون و برگشتنی یه بی بی چک خریدم 2 تومن😂😂😂


اومدیم خونه از استرسم قطره چکونشو پیدا نکردم جلدشو پاره کردم با اون ادرار ریختم روی بی بی چک  


چند لحظه بعد مثبت شد😊😊


باورم نمیشد گفتم شاید اشتباه میکنم و ادرار زیاد ریختم روش و سریع اومدم به داداشم گفتم برو اینی که مینویسم رو برام بخر بیار


سریع رفت و اومد



امتحان کردم،اینم مثبت بود😊😊



سریع به شوهرم گفتم شروع کردم رقصیدن


داداشم گفت حالا نمیخواد تو برقصی بیا بشین😂😂




به دوستم گفتم و به شوهرمم فرستادم که داری بابا میشی


پنجشنبه غروب بود و فرداش نمیشد رفت آزمایش و موند شنبه



شنبه رفتم ازمایش و تیتر بتا شد 27033😅😅


اومدم سایت تاپیک زدم خیلیا گفتن دوقلوءهستش شاید


یکی دو نفر ترسوندن که زیاااادی بالاست اما من به خودم استرس ندادم رفتم دکتر و چیزی نگفت


گفت فقط دوباره واسه تیروئیدت ازمایش بده که اگر قرص لازمه بخوری


و من رفتم پیش دکتر غددم


ازمایش دادم و عددش 2.5 بود فکر کنم


و گفت مشکلی نیست و برو از بارداریت لذت ببر😊😊



اومدم خونه و با خوشی داشتم میگذروندم که رسیدم هفته 7 و مامانم اینا شام میخواستن بیان خونمون و مامانم پیشم بود تا داداشم اینا بیان


و من به توصیه دکترم سیکلوژست مصرف میکردم و رفتن دستشویی و وقتی از توالت فرنگی بلند شدم دیدم دستشویی پر خون😔



نرسیدم یه یاحسین گفتم و دوییدم بیرون رفتم دوتا شیاف اوردم و استفاده کردم


و یهو به ذهنم رسید اگر قراره صبح سقط بشه بزار الان بیفته


نشستم زووووور زدم و...




دوباره کلی خون اومد اما چیزی دفع نشد



اومدم پد برداشتم و گفتم به درک دیگه مهم نیست هیچی برام


و شوهرمم به مادرش گفته بود بنده خدا سریع اومد خونمون


دلداری میداد که وقتی چیزی دفع نشده نترس و...


مامانم میگفت منم سر خودت همیشه تا وقتی به دنیا بیای خونریزی داشتم و...

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙

شلوارمو عوض کردم و صورتمو که ارایش کرده بودم شستم و دراز کشیدم



مادرشوهرم گفت از این به بعد جاهاتونم جمع نکن از صبح دراز بکش تا شب کسی نمیاد که خونتون


منم ناهار میارم برات شامم بخرین بخورین


بزار سه ماهت تموم بشه جای بچه سفت بشه



(ته دلم امیدداشتم که بچمو بغل میگیرم و ناامید نبودم)



و فرداش رفتیم سونو و صدای قلبشو شنیدیم و اومدیم خونه و


من استراحتام شروع شد😊


زیاد تکون نمیخوردم،و بیشتر استراحت میکردم


و ماه ها پشت هم رد میشد و رفتم سونو و گفتن نی نی گلم پسره


دیگه بعدش من با اسمش صداش میکردم و براش شعر میخوندم


تاااا رسید ماه اخر و من دکترمو عوض کردم چون راه قبلی دور بود و سختم بود برم یه دکتر دیگه پیدا کردم پیشش میرفتم برای زایمان و...


نامه گرفتم برای بیمارستان محب کوثر و منتظر بودم تا روز زایمانم برسه که


شنبه شوهرم اومد گفت اخراج شده،و با عموش دعواش شده و...

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙

من دو شب کامل بیدار بودم و گریه میکردم و استرس داشتم و میریختم توی خودم



دوشنبه 19 تیر با یه کمر درد خفیف از خواب بیدار شدم



گفتم شاید دستشویی دارم بلند شدم رفتم دستشویی ،اومدم دراز کشیدم دیدم نه آروم نمیشه


شوهرمو بلند کردم ،گفتم فکر کنم امروز به دنیا بیاد


رفتم حموم و اومدم


ساک پسرمم دو هفته ای بود بسته بودم


یکی برای پسرم یکی برای خودم



مادرم خونش دور بود رفتیم خونه مادرشوهرم تا باهم بریم


هر چی زنگ میزدم به دکترم که من دردام شروع شده و بیا میگفت وایسا ساعت 9:30بیا مطب معاینه کنم بعد



من هر لحظه دردم بیشتر میشد ،و هر چی زنگ میزدم می‌گفت بیا مطب(با یه مریضی که هفته قبل هم همینجوری زنگ زده بود درد دارم و خودش رفته بود بیمارستان بعد دکترم رفته بود دیده بود هنوز وقت زایمانش نیست و برگشته بودن)فکر میکرد اونم و دوباره اشتباه کردم هی میگفت حالا بیا مطب و...



ساعت هفت و نیم زنگ زدم که من ترشح خونی دارم من راه میفتم بیمارستان توم بیا دیگه نمیتونم وایسم دردم بیشتر شده و...



و هنوز حرفش همون بود


به زوووور تا 9 وایسادم پایین مطب توی ماشین بودیم نشسته بودم و دستگیره ماشینو فشار میدادم و داد میزدم از درد

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙

تا ساعت نه و نیم شد پیاده شدم،نتونستم راه برم توی پیاده رو کنار خیابون نشستم،


دردم که کمتر شد با کمک شوهرم و مادرش پله هارو رفتم بالا تا به آسانسور رسیدیم



وقتی رسیدم خود دکترم تازه رسیده بود با اون حال که منو دید ترسید گفت سریع برو رو تخت معاینه...



به زوووور رفتم روی تخت نشستم

انقدرم ورم کرده بودم شلوارمو به زور پوشیده بودم


دکتر به زووور درش اورد گفت :دختر خوب دار میزایی مجبوری شلوار به این تنگی پات کنی دامن میپوشیدی خب

(منم تو ساک خودم دامن گذاشته بودم چون فکر میکردم سزارین میشم و شلوار پوشیدن سختمه)


به شوهرم گفتم آوردش


دکتر تا معاینه کرد رنگش پرید😂


گفت پاشو پاشو بچت داره میاد یه سونو کرد از شانس بدم دستگاهش خراب بود صدای قلب پسرم نیومد خیییلیییی ترسیدم


گفت نترس توی تصویر قلبش داره میزنه دستگاه خراب شده انگار...



بلند شدم و رفتم پایین به مادرشوهرم گفتم کمرمو ماساژ بده درد دارم


از شانسم ماشینمون روشن نشد...


یه دربست گرفتیم از بس داد زدم راننده ترسیده بود نمیتونست ماشین دکترو پیدا کنه و هی گم میکرد...

💙Gods decide is out of our hindsight power but it💙💙💙 is always beneficial for us💙
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730