تا یکسالم رد کردیم
توی این یکسال تمااااام کارم این بود بیام سایت و تجربیات خانم هارو بخونم و اطلاعات جمع کنم که تا یکسال طبیعیه و...
(یه کاربری داشتم واسه سال 93 اما یه مدت نیومدم و کلا اسم و رمزش یادم رفت و با این کاربری برگشتم)
هی هر ماه به خودم دلداری میدادم که تا یکسال طبیعیه و ....
حتی یکبار تمام علائمم رو به دکترم گفتم و شک کرد و برام ازمایش بتا نوشت
با چه ذوقی ساعت 1 با دوتا یکی کردن قدم هام رسیدم آزمایشگاه،میترسیدم یه وقت نباشن و برن
دل توی دلم نبود به اون خانمی که توی آزمایشگاه بود هم گفتم خیلی دوست دارم زودتر بفهمم اما گفت باید یکی دوساعتی صبر کنی
منم با یه ذوقی برگشتم خونه و به شوهرم زنگ زدم گفتم فکر کنم خبراییه که دکترمم شک کرد و آزمایش نوشت
تا یکی دو ساعت بگذره تمام تنم آب شد ودوباره جون گرفتم...
بلند شدم سریع حاضر شدم وراه افتادم توی دلم شاد که دیگه اینبار حتما نی نی اومده تو دلم
نم بارون میزد عاشقانه داشتم قدم برمیداشتم و سرمست بودم از اینکه شاید واقعا باردارم که دکترم تمام علائمم رو تایید کرد که برای بارداریه
رسیدم ازمایشگاه سریع گفتم خانم چی شد باردارم؟؟؟
نگاه کرد و گفت :نه عزیزم متاسفانه نیستی بتا2.5 بود
برگه رو گرفتم و با دلی شکسته و بغضی که بدجوری توی گلوم بود جوری که تمام سرم داغ کرده بود و گوشامم درد گرفته بود ،اومدم سمت خونه
درو باز کردم و سریع آهنگ گذاشتم و تا جایی که میشد زاااار زدم
جوری که گفتم الان همسایه فکر میکنه خداااایی نکرده عزیز از دست دادم...
گذشت...