اين مادرشوهر من از زمان بارداري تا الان كه بچم دو ماهشه كلا شايد سه چهار بار شام پخته اومدن خونمون خوردن انقدر هم كم بوده ما رومون نشده واسه نهار فردامون برداريم، اون يه ذره رو هم با خودشون ميبردن واسه فرداشون( با اينكه ميدونه من شاغلم و بايد هرشب شام بپزم واسه نهار ببريم، واقعا سختم بود تو اون روزا)
اما همينم كلي بزرگ ميكرد جلو فاميلاش همه فكر ميكردن خيلي به من ميرسه، نميدونستن در حد يه بشقاب غذاس لطفش.
بچه هم كه دنيا اومد دريغ از ذررررره اي كمك، فقط ميومدن سر من خراب ميشدن و با بچه كيف ميكردن ميرفتن ، دو سه بار البته كاچي تو خونه پخت با وسايل خودم.
ميدونم ميگيد وظيفه نيست، مادر خودم ماشالا همه كارامو انجام ميده بي منت احتياجي به اون ندارم.
اما اولا اينكه بزرگ ميكنه كاراشو و همه فكر ميكنن عين دخترش به من ميرسه
دوما اينكه همه سختي هاي بچه مال من و مادرمه اونوقت انتظار دارن بچه رو ترگل ورگل ببرم براشون چپ و راستش كنن خسته و عصبي تحويل من بدن و به همه پُز بدن( چون تو فرهنگ پايين و احمقانه شون نوه پسر پز دادن داره)بهم زور داره.
به شوهرم زنگ ميزنه يك ريز كه دلم تنگ شده و زيرآب منو ميزنه منم بهش گفتم عزيزم من مشكلي ندارم بگو بياد خونمون شب بمونه اصلا
يكم گه بچه رو تميز كنه شب نخوابي بكشه لذتشم ببره انتظار داشته باشه كه هروقت دستور داد ببريم خدمتش پز بده جلو همه،آخه من مگه واسه اين كاراس؟!؟!
آيا من عروس بدي هستم؟؟؟؟؟ يا مادر شوهرم موزي ميباشد؟؟؟؟؟؟