از ساعت 5 تو شرکت بیکار بوده ولی نیامده خونه
بعد گفتم اشکال نداره بریم بیرون بگردیم و شام بخوریم با هم بعد مدتها
رفتیم بیرون ایشون چیزی میخواستن و رفتیم اونو خریدیم
بعد که خریداشو کرد دیدم داره بر میگرده خانه
بهش گفتم بابا حداقل بریم یه جا با هم غذا بخوریم گفت باشه