سلام الهامم28سالمه.4ساله ازدواج کردم و تهران زندگی میکنم.
وقتی ازدواج کردم شوهرم یه خونه120متری تو طبقه چهارم یه آپارتمان داشت که بقیه ش مال داداشاش و داییش بود
یه انبار بزرگ سنگ و سرامیک داشت
یه پژو206داشت و یه زانتیا
خودم کلی طلا داشتم موقع عروسیم اما بدبختانه زبون نداشتم یعنی روم نمیشد حرفی بزنم. کلی هم پول پس لنذاز کرده بودم.دوجاری دارم که خواهرن اینا از اولش با من لج افتادن که آرایشگاه عروسیم نرفتم پیش خواهرشون بعداز اونم سر اینکع من همه چی داشتم از اول ولی اونا چندساله طبقه بالای مادرشوهرم زندگی میکنن.یکیشون رو دررو خوب بود پشت سر بدمو میگفت اما اون یکی رودررو جواب سلامم نمیداد منم تصمیم گرفتم دیگه کاری به کارشون نداشته باشم فقط سلام علیک میکردم.اونی که باهام بد بود تازه زاییده بود پسر هرجا میخواستیم بریم قهرمیکرد که منو شوهرم باید با زانتیا بریم اونا میرفتن منم باشوهرم دعوام میشد تا آخر شوهرم از دست سوسه های اون زانتیا رو فروخت