2737
2734

با اولین اقدام یه هفته مونده به پری بی بی زدم و هاله افتاد روز پری آز دادم و مثبت بود ولی از همون اولش کلی مشکل داشتم از هفته۶ میگفتن در حاله سقطی و الانه که سقط شه دردهای وحشتناکی که شبا تا صبح میکشیدم همسرم اصرار میکرد که بربم برای سقط داری اذیت میشی اینکه اول تا اخر موندنی نیس اما کو گوش شنوا انگار برام جک میگفت اخه من اون کنجدو خیلی زیاد دوس داشتم درد که چیزی نبود خلاصه ک رفتم سونوهفته۸ و گفتن جفتت پایینه و باید استراحت مطلق شی منم خابیدم فقط و همشم خونریزی داشتم هفته۱۴ باز خونریزی وحشتناکی کردم پام ک رسید به دکتر گفتن بچه به احتمال۹۰درصد مرده برو سونو سریع رفتیم سونو تا نوبتم بشه مثل ابر بهار اشک میریختم نوبتم که شد تو سونو زیر دستگاه جوری میلرزیدم که دکتر بزور سونو کرد و شکر خدا نی نی خوب بود ولی هماتوم پشت جفت داشتم من شهر غریب ازدواج کردم و جز خانواده شوهر کسی رو نداشتم مادرشوهرم منو برد خونشون و یکماه اونجا استراحت مطلق بودم تا شد هفته۱۸ و من نوبت انومالی داشتم رفتیم سونو و خوشبختانه هماتوم جذب شده بود انقدر خوشحال شدیم ک حد نداشت و معلوم شد نی نی کوچولومون پسره خلاصه ک رفتم خونه خودم دیگه ولی هنوز به دوهفته نکشیده بود که دردهای شکمی بدی گرفتم 

من این روزا ی حال دیگه ای دارم......جهان من لباس تازه میپوشه...‌‌منو تو دیگه تنها نیستیم چون که....خداباما نشسته چای مینوشه.....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

خداروشکر که هرچی سختی کشیدی بچه ات اومد بغلت اما منه بیچاره کلی زجر و بدبختی کشیدم اخرشم بچه ام نموند، دوسالم گذشته که هنوز باردار نشدم .... من الهه شانسم

خدایا هزاران بار شکرت که طعم مادر بودن رو چشیدم❤.پیج شمع های دلبر دست سازم Royal_candle_@😊
2738

رفتم دکتر و بازم سونو و اینا که گفتن مایع امونیاکت خیلی زیاده و بازم استراحت مطلق بخاطر رییک زایمان زودرس من زیاد اب میخوردم و همش فکر میکردم ازونه با اینکه دکترم گفت ربطی نداره ولی بعد ازون کلی بخودم تشنگی دادم و لب به اب بزور میزدم من باز هم خونه نشین شدم و فقط خواب همسرم از سرکار میومد مشغول پخت و پز و رفت و روب میشد اگه کاری میکردم دعوام میکرد و میگفت فقط بخواب نزدیک دوماه اینطوری سر شد تا رفتم سونو و گفتن امونباکت نرمال شده جفتتم رفته بالا ولی،،،

من این روزا ی حال دیگه ای دارم......جهان من لباس تازه میپوشه...‌‌منو تو دیگه تنها نیستیم چون که....خداباما نشسته چای مینوشه.....
خداروشکر که هرچی سختی کشیدی بچه ات اومد بغلت اما منه بیچاره کلی زجر و بدبختی کشیدم اخرشم بچه ام نمون ...

چند هفته غزیزم از دست دادی

خدا بهترینو برام میخاد ایمان دارم  
خداروشکر که هرچی سختی کشیدی بچه ات اومد بغلت اما منه بیچاره کلی زجر و بدبختی کشیدم اخرشم بچه ام نمون ...

منم عزیزم بچمو۳۱ بعد تولد از دست دادم یکسالم هس بچه دار نمیشم😭بچه شما چی شد

بچه ها لطفا نگید خب خب بزارید پشت سر هم پست خودش باشه شما لایک کنید

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730