2410
2553
کلوپ مـامـان‌های گـــل فـرشـتـه‌های نـــاز تـــیـــر، مـــــــــرداد و شــهـــــریـــــــور 90
http://ninisite.com/clubs/detail.asp?clubID=8043


تاپیک سیسمونی فرشته‌های ناز تابستون 90... مدل لباس بارداری ...

http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=77926


تاپیک دوم کلوپ ناز ما..خاطرات شیرین زایمان و عکس نی‌نی‌های ناز متولد تابستون 90
http://ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=101303

سلام بچه ها و سلام به شما خاطره جون،شیوا جون و صبا جون
من الان خاطراتتونو خوندم خیلی قشنگ بودن امیدوارم قدم همشون مبارک باشه
و برای کسایی هم که زایمان نکردن آرزوی خوشبختی میکنم
منم بچمو یا اواخر آذر ماه بدنیا میارم یا اوایل دی ماه اگرم خدا بخواد میخوام زایمان طبیعی داشته باشم و حتما منم میام خاطرمو تعریف میکنم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷


آنیتای من در 6 خرداد 90 ساعت 8:35 شب با وزن 3330 با قد 50 با زایمان طبیعی مثلا بدون درد در بیمارستان صارم متولد شد


داستان زایمانم هم به این قرار است:
5شنبه 5 خرداد رفتم سونوگرافی که ببینم وضعیتم چطوریه با سرخوشی دکی گفت 19 خرداد برای طبیعی اماده باش و اگه زودترم شد هیچ مشکلی نداره چون ریه های دخملی رسیدست..........منم خوشحال که حالا حالا ها وقت دارم رفتیم تره بار و اومدیم خونه
شبم دلم گرفته بود به شوشو گفتم بریم بیرون که منم پیاده روی کنم ............یه دردایی رو حس میکردم و احساس میکردم نی نی خیلی اومده پایین-که رفتم داراباد انجا هم کلی پیاده روی............شامم جاتون خالی جیگر خوردیم که گویا اخرین شام دونفره بود.......هر شب من تا دیر وقت با دوستان چت میکردم که اون شب هم درد خفیفی داشتم هم احساس سنگینی تو رحمم دیوانه ام کرده بود و دیدم خواب بهترین گزینه ست........تنها شبی که من در دوهفته اخیر زود خوابیده بودم و با ارامش همان شب اخر بود

ساعت 7 صبح یه ان احساس کردم صدای ترقه تو شکمم اومد گلاب به روتون تو دستشویی بودم

بعد اومدم نشستم داشتم شوشو رو اذیت میکردم که احساس کردم داغ شدم و فکر کردم به خاطر تکرر اداره مشکوک شدم نکنه کیسه اب باشه
که یه ان رنگ از روم پرید شوشو هی میگفت چی شده چرا اینطوری میکنی که پریدم تو حموم دیدم بله خودشه



بعد شوشو که حسابی هول کرده بوده و از یه طرف هم خیبلی خوشحال بود و هی میگفت اخیش تموم شد داره میاد........ بدو بدو وسیله ها را جمع و جور کرد
به همکارش هم زنگ زد دوربین ازش گرفتیم منم رفتم برای رفقای نی نی سایتیم نوشتم که دارم میرم برای زایمان برام دعا کنیدوشوشو ازم اخرین عکس رو تو اتاق نینی گرفت

ساکم هم قبلا اماده کرده بودم

تارسیدم صارم هول وهوش ساعت 9 صبح شده بود و حوله کوچیکی هم گذاشته بودم که لباسام خیس نشه و چون من اتوبان بابایی بودم وصارم خیلی بهم دور بودیه یه مقدار رسیدن به بیمارستانم طولانی شد
اب هم کم کم داشت میرفت و تا اخرزایمان ادامه داشت

سریع رفتم اورِژانس و تشکیل پرونده و بعد زایشگاه و اولین معاینه دردناک انجا بود که واقعا درد داشت اما میشد تحمل کرد.


دکی که معاینه کرد گفت ابریزش واضحه و دکترت کی بوده؟گفتم تازه یکشنبه میخواستم با دکی شاه حسینی صحبت کنم و که نشد

و بهش زنگ زدن گفت میاد

دیگه تنقیه(دردناکم نبود) و وصل کردن انژو و گرفتن ازمایش و پوشیدن لباس بود در ضمن من تو 38 هفته بودم

بعد پرسیدم امپول فشار میزنید گفت نه حالا حالا باید با درد خودت پیش بری وساعت 10 صبح بود.
منم هیچ دردی جز یه درد پریودی خیلی کم تا ساعت 12 نداشتم

دستگاه هم بهم وصل بود که قلب نی نی رو نشون میداد و انقباض ها رو که من اصلا حس نمیکردم

ساعت 12 دوباره معاینه دردناک و گفتن 2 سانت بازشده و من خیلی خوشحال که درد ندارم...........................

در ضمن این دوساعت هم مرتبا راه میرفتم وهی همه به گوشیم زنگ میزدن

ساعت شد 1 و ماما با سرم فشار اومد وچشمتون روز بد نبینه تا ساعت 3 انقباض های وحشتناک داشتم که از یه سمت راست شکم شروع به گرفتگی میکرد و به وسط شکم وسمت چپ

تو اون حال وبا دستگا های وصل شده هم میگفتن راه برو ومن هم میله دستگاه رو گرفته بودم و انقباض که شروع میشد وای میستادم و صدامم در نمیومدوبه میله ها فشار میدادم

همه هم کلی ذوق میکردن که مریضی دارن که صداش در نمیاد و ارومه دیگه هی معاینه ام میکردن

تا ساعت 3 پیش رفتم و همچنین دوست نداشتم اپیدورال بشم که دیدم دارم بیهوش میشم و ماما رو صدا کردم و اون هم دکتر بیهوشی رو صدا کرد برای بی حسی

شانسم هم دکتر جهانبخش بود که فوق العاده بود بی نظیر
دیگه وقت اپیدورال رسیده بود و من با اون دوساعت درد فقط ا سانت دهانه بیشتر شده بود و سه سانت بود

ساعت 4 اپیدورال گرفتم که اینجوری بود که چهار زانو میشینی روی تخت کمرتو خم میکنی و اونا هم بعد شستشو با بتادین بی حسی رو تزریق میکنن و دردشم مثل درد امپول میمونه..... و دیگه دردی رو حس نکردم تا ساعت 5:30 مرتب هم راه میرفتم و اجازه دادن دیگه شوشو هم بیاد

دیگه دردام پشت سر هم شده بود من با اینکه اپی شده بودم متوجه میشدم اما باز هم میتونستم تحمل کنم ساعت 6
شده بود 6 سانت دهانه رحم باز شده بود و شاه حسینی هم تشریف اورده بود

دیگه هی معاینه هی معاینه
تا ساعت 7 که دیگه 10 سانت شده بود

و مرحله اخر همش معاینه با زور زودن بود که نهایت اذیت شدن من اونموقع بود

دیگه فقط گریه میکردم اونا هم دستشون تو رحم و معاینه میکردن به من میگفتن زور بزن

دکی میگفت موها شو میبینم زور بزن دیگه نمیتونستم تحمل کن چند تا ماما معاینه میکردن یه مامایی بود که اسمش رو یادم نیست خیلی دلسوز بود اون خیلی کمکم کرد دکتر که اصلا به خودش زحمت نمیداد

بعد دیگه رفتم سر دستشویی فرنگی نشستم و هی زور
کلی هم راه رفتم شوشو نگران و مظطرب
گوشی همش زنگ میخورد که زایمان کرد یا نه
ساعت نزدیک 8
دوباره معاینه و یه مامایی که دلش به حالم سوخت و گفت ببریمش اتاق عمل خودم کمکش میکنم
از در اتاق داشتم میومدم برم بیرون که فقط اشک میریختم و دو سه بار هم موقع معاینه و زور داد زده بودم

شوشو به دیوارتکیه داده بود ومنو دید که ماما ها زیر بغلم رو گرفتن دارن میبرن یه نگاه عمیق و اشک الود کرد که از قشنگترین لحظه هام شد

داشتم میرفتم و گریه میکردم دک بیهوشی گفت بفر ما شام با بی حالی و گریه گفتم نوش جان و همه خندیدن
گفت تو خیلی محکم بودی باورم نمیشه گریه میکنی

در اتاق عمل باز شد.............
یه اتاق عمل خوشگل...........که توجهم رو جلب کرد

همه داشتن اماده میشدن
تخت برقی بود من روش خوابیدم و استرس عجیبی داشتم تا چند لحظه دیگه نی نی رو میبینم
پرده رو زدن جلوی چشمام
دکتر بیهوشی اومد بالای سرم
اکسیژن
دیگه زور زدن های ناخواسته شروع شده بود
دکتر بیهوشی داد میزد سرم نفس بگیر و هی سرمو بالا میگرفت و داد

ماما مرتبا شکمم رو فشار میداد
((((((((((((((به دکی تو اتاق عمل گفته بودم از برش ناحیه پرینه میترسم گفت بی حس میکنم گفتم از امپول هم میترسم اونکه داشت اونموقع دستکش رو دستش میکرد گفت ااااااااااااه میگم متوجه نمیشی)))))))))))))))

بعد هی داد و بیداد زور بزن

من که جیغ زدم دوبار که نمیتونممممممممممممممممم
دک بیهوشی گفت داد نزن ..............اون سرم داد میزد نفس بگیر و زور بزن
یه ان متوجه شدم

که داره برش میده و من یه ان زور طولانی زدم احساس کردم یه چیز سنگینی داره میاد بیرون که نی نی با سر و دست اومد بیرون

دوباره برش داد و هی زور میزدم

که کشیدش بیرون سریع برد به متخصص اطفال دادش و گریه نکرد و من گفتم سالمه گفتن اره که دکتر زنان دوید سمتش و شوشو هم اومد داخل و فیلم میگرفت یه ان صدای گریه پیچید و ساعت 8:30 بود و فکر کنم داشت اذان میگفت منم ناراحت وبی حال بودم
راستش اون لحظه هم از شوشو هم از نی نی بدم میومد

بعد همه سرگرم نی نی بودن و هی تفسیر

5دق بعد هم بخیه ها شروع شد
قبلا خونده بودم تو اینجا که اصلا متوجه برش پرینه نمیشی و من هم با خودم میگفتم اینا همش حرفه اما
برای خودم کامل متوجه شدم درسته اون موقع اینقدر درد داری که متوجه دردش نمیشی
حتی متوجه بخیه میشی اما دردی رو حس نمیکنی
خلاصه اینکه من 12 ساعت زایمانم طول کشید اینقدر زمان داشتم که هرکی بهم گفته بود التماس دعا یادم بود نامش رو بردم
جالب اینجاست که اون روز من تنها زائوی بیمارستان بودم و همه هی با من بگو بخند میکردن
ومن تا لحظه ی اخر باورم نمیشد دارم زایمان میکنم و انگار تو خواب بودم.
و خدایی که در این نزدیکیست....
2720
سلام به همه من خیلی وقت بود به نی نی سایت سر نزده بودم امیدوارم همتون نی نی های خوب و سالم داشته باشین نی نی من مرداد پارسال به دنیا اومد و الان نزدیک به یک سالشه فکر کردم خاطره زایمانم رو براتون بنویسم شاید براتون جالب باشه .
من به درخواست خودم قرار بود که سزارین بشم دکتر من خانم دکتر آجوند بود که برام روز 27 مرداد تاریخ زده بود آخرین روزی که رفتم پیشش روز 19 مرداد بود وقتی معاینه ام کرد گفت که احتمال اینکه زودتر از بیست و هفتم دردم بگیره هست من خیلی ترسیدم و هرکاری کردم که تاریخ سزارین من و بیاره جلوتر که دیگه استرس یا درد نداشته باشم قبول نکرد و گفت که ترجیح می ده که بچه تا اخرین زمان تو دلم باشه خیلی دکتر خوب و با انصافی بود خلاصه من با ترس زیاد اومدم خونه اخه من خیلی خیلی می ترسیدم روز بعدش ساعت 12 شب وقتی اخرین قسمت فیلم فاصله ها رو دیدیم با نیمایی رفتیم بخوابیم تا دراز کشیدم یهو دیدم زیرم خیس شد بلند شدم گفتم فکرکنم کیسه آبم پاره شد خلاصه به دکترم زنگ زدم گفت همین الان برو بیمارستان عرفان قرار بود اونجا زایمان کنم پذیرش هم بهم داده بود با عجله با شوهرم و مامان و بابام رفتیم اونجا یه حال عجیبی بودم نه درد داشتم نه دیگه استرس اصلا احساس بدی نداشتم فقط دلم می خواست زودتر نی نی به دنیا بیاد وقتی رفتیم بیمارستان من و معاینه کردن و گفتن که وقتشه به دکترم زنگ زدن و اون بیچاره هم یه ربعه خودش و رسوند تا ساعت 2:50 دقیقه منتظر شدم تا اتاق عمل آماده بشه تو این فاصله بهم سوند و سرم وصل کردن بازم درد نداشتم فقط زیرم خیس اب بود تا اینکه دکتر بیهوشی اومد پیشم و گفت که هم می تونه من و بیهوش کامل کنه هم موضعی می خواست ببینه نظر خودم چیه من هم از اونجایی که فوق العاده ترسو بودم گفتم بیهوش کامل بهتره ولی خودش اصرار کرد که موضعی بهتره و بعد عمل هیچ عوارض و ناراحتی نداره و راحت تر می تونم به بچه برسم خلاصه با ترس زیاد قبول کردم که تو کمرم آمپول بزنه وقتی رفتم تو اتاق عمل من و رو تخت جراحی خوابوندن دکترم رو که می دیدم انرژی می گرفتم آخه خیلی خیلی ماهه من ونشوندن رو تخت و دکتر بیهوشی آمپول تو کمرم رو زد یه مقدار خیلی کوچولو درد احساس کردم ولی زیاد طول نکشید بهم گفت که چون آمپولش حساسه نباید تکون بخورم اونجا خیلی ترسییده بودم خلاصه آمپول و زد و من و دراز کرد یه هو یه پام بیهس شد خودم احساس می کردم که یه چیزی تو پام راه میره ولی چون فقط یه پام بود دوباره نگران شدم گفتم دکتر من هنوز بیحس نشدما شکم من و الان پاره نکنین همه خندیدن و گفتن نه نگران نباش عملت حالا نیست من اینجا واقعا ترسیده بودم داشتم سکته می کردم و پشیمون از اینکه چرا قبول کردم بیهوش موضعی بشم تو این فکرها بودم که دیگه هیچی نفهمیدم فکر کنم دکتر بیهوشی دید من خیلی ترسیدم من و خوابوند چون دیگه یادمه که یکی داشت صدام می کرد نیلوفر نیلوفر پرنیا به دنیا اومدا دخترت دیگه به دنیا اومد من بیهوش و بیجون فقط می پرسیدم سالمه حالش خوبه همه گفتن اره سالمه پرنیای من ساعت 3:08 با وزن 070/3 کیلوگرم روز بیست و یکم مرداد سال 89 مصادف با شب اول ماه مبارک رمضان به دنیا اومده بود . من و اوردن بیرون که دیدم همه بیرون منتظرم هستن واقعا زایمان خوبی بود و بعد فهمیدم همه ترسم بی مورد بود در مورد این هم که سزارین شدم اصلا پشیمون نیستم چون درد زیادی هم بعد عمل نداشتم به خاطر اینکه هم مسکن می زدن هم شیاف میزاشتن از فرداش هم راه رفتم و مرخص شدم . الان هم جای عملم خدارو شکر خیلی خوبه و مشکلی ندارم .
امیدوارم که خدا به همه کمک کنه که زایمان راحتی داشته باشن و نی نی های صحیح و سالم به دنیا بیارن .
خیلی جالب بود همه خاطرات

مستانه خاطره من ص قبله
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
2714
سلام به همه مامانای ناز و نینی های خوشملشون
منم در تاریخ10مرداد زایمان کردم ویک پسر سالم باوزن3150به نام ارتین با عمل سزارین به دنیا اوردم
امروز که دارم خاطرش رو مینویسم پسرمدوماهش تموم شده و واکسن دو ماهگیشم زده
انشاالله همه نی ن های سالمی داشته باشن
دریا باش که اگه کسی سنگ به سویت پرتاب کرد سنگ غرق شود نه انکه تو متلاطم شوی


سلام

من اولین باره که میخوام خاطره زایمانمو بگم

من اولین اقدامم برج ۲ سال ۸۹ بود

دوماه از ازدواجم میگذشت خیلی خیلی خوشحال بودم که میخوام نی نی دار بشم هیچی بلد نبودم از هیچکسم راهنمایی نخواستم

شاید باورتون نشه روزی ۲ بار تست میزدم🙄مثلا صبح میزدم منفی بود شبم میزدم توقع داشتم مثبت شه🤣

خلاصه تا برج ۴ صبر کردم وقتی دیدم بازم پری شدم کلی ناامید شدم به شوهری گفتم اینجور نمیشه من باید یه دکتر برم خلاصه دکتر گفت از ماه بعد از روز اول پری این قرصا رو میخوری و از روز ۱۲ اقدام میکنی یه روز درمیون

کلی خوشحال شدم روزشماری میکردم پری بشم که قرصا رو بخورم و درمان بشم استرسم خیلی کمتر شده بود

برج ۵ هم از راه رسید من باید هفتم پری میشدم ولی خبری نبود تا شب صبر کردم و بی سرو صدا رفتم تو دسشویی تست زدم و کمال ناباوری دو خطش پررنگ شد

نمیتونم حالمو توصیف کنم خیلی خوشحال پریدم بیرون مامانمم خونمون بود ولی روم نشد چیزی بگم یواش در گوش شوهری گفتم تست مثبت شد شوهری هم باور نمیکرد قرار گذاشتیم صبح رفتیم آز دادیم جوابشو بعدازظهر میدادن و جوابش مثبت بود وااااای خدایا اصلا باورم نمیشد دارم مادر میشم

خوب من دلم دختر میخواست با اینحال میگفتم هر چی باشه سالم باشه ولی مامانم همش نذر و نیاز میکرد دختر شه میگفت چون توی شهر غریب هستی دختر میشه همدم و مونست قربون لب و دهن مامانم بشم که الحق عالی گفت

از ماه بعدش ویارم شروع شد وای خدایا خیلی وحشتناک بود


اصلا نمیتونستم چیزی بخورم به همه بویی حساس شده بودم فقط لحظه شماری میکردم شوهری بیاد بپرم گردنشو بو بکشم اصلا گردنشو بو میکردم حالم خوب میشد دست خودم نبود

از مزه آبم بدم میومد فقط و فقط هندونه میخوردم کلی وزن کم کردم ولی خدا رو شکر از ماه ۴ کم کم رو به بهبودی رفتم و ماه ۶ تقریبا اکثر غذاها رو میتونستم بخورم

جنسیت نی نی هم دختر شد و خیلی خوشحال شدم خدا رو هزار مرتبه شکر

با اینکه توی ماه ۷ بودم و دختری کلی لگد بارونم میکرد ولی هنوزم باورم نمیشد یه نی نی توی شکممه

همه میگفتن طبیعی بیار ولی من میگفتم فقط سز

وحشتناک از طبیعی اوردن میترسیدم مخصوصا با خاطراتی که از اینو اون شنیده بودم

رفتم شهر مامانم اینا که اهوازه و اونجا با هزار دردسر دکتری رو پیدا کردم که سز کنه منو

وارد ماه ۹ که شدم با شوهری خداحافظی کردم و رفتم اهواز کنار خانوادم تا زمان زایمانم برسه

یه چشم بهم زدن زمانش رسید

شوهری از ۲ روز قبلش اومد

دکتر زمان زایمان رو ۷ فروردین زد واسم

از شب قبل زایمان رفتم حموم خودمو بسختی شیو کردم جرات نداشتم شوهری همکاری کنه میترسیدم زخمو زیلیم کنه

خلاااااصه تا ۵ صبح از ذوق بیدار بودم یه ساعت خوابیدم و ۶ صبح بیدار شدم که بریم بیمارستان


با آجیمو شوهرش و آقاییم رفتیم بیمارستان

پذیرش شدم و بستری.بهم یه لباس گشادو باز دادن که با کمک پرستار پوشیدم

رفتم روی تختی که بهم داده بودن  دراز کشیدم خیلی خوشحال بودم

صدای خانومایی که میخواستن طبیعی بیارن رو میشنیدم و خدا رو شکر میکردم که قراره سز بشم

تا ۱۲ ظهر منتظر موندم به همراهم که آجیم بود و ۶ ماهه باردار بود گفتن بعد از عمل میتونید برید پیشش

خلاصه صدام کردن همراه با چند نفر دیگه که بریم به سمت اتاق عمل اصلا استرس و ترس نداشتم خیلی ذوق زده بودم

من از قبل با دکترم شرط کرده بودم که فقطططط بیهوشی کامل

رفتیم با خانومای دیکه تو یه اتاق انتظار گفتن از روی لیست صداتون میکنن همه خانوما میگفتن وای ای کاش ما اولین نفر نباشیم ولی من با ذوق میگفتم ای کاش اولین نفر من باشم

خلاصه اولین نفر منو صدا کردن😂

منم خوشحالو خندون رفتم دنبال پرستار همین که پامو گذاشتم توی اتاق عمل یهو ترس و استرس تموم وجودمو گرفت نمیدونم چرا اینقد از فضای اتاق عمل وحشت کردم

متخصص بیهوشی اومد و گفتن میخوایم اپیدورال کنن منم که دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد زیر بار نمیرفتم خلاصه دکترم اومد و راضیم کرد منو از کمر بیحس کردن که آمپولش زیاد دردناک نبود

بعدش دراز کشیدم یه دستم سرم بود یه دستم دستگاه فشار

یه پرده سبز کشیدن جلوی صورتم زبونم از ترس بند اومده بود  به یه پرستار که کنار بود گفتم دستمو بگیرین همش میگفتم من بیحس نشدم بگید فعلا صبر کنن من حس میکنم یهو پرستار گفت چی میگی بچه رو دارن درمیارن😳بعد از ۵ ثانیه دیدم صدای گریه دخترم پیچید توی اتاق عمل منم همزمان زدم زیر گریه باورم نمیشد واقعا توی شکمم بچه بوده باشه😂

خلاصه دختر گلم با وزن ۳۴۰۰ ساعت ۱۲:۴۵ روز یکشنبه ۷ فروردین ۹۰ بدنیا اومد و زندگی منو باباشو پر از خوشبختی کرد

خدا رو هزار مرتبه شکر که خدا بهم دختر داد الان دخترم پارمیس ۸ سالشه و خیلی خانومه خیلی بامحبت و دلسوزه

خدایا شکرت

ممنون که خاطره منو خوندید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687