چقدر این روزا دارن نبودن دخترمو به رخ میکشن.الان اگه بود داشتم برا زایمان آماده میشدم
دارم میمیرم ای خدا.چجوری تحمل کنم این روزارو.
وقتی دخترمو از دست دادم همه گفتن تا اون موقع بازم حامله میشی ولی من میدونستم چه بلایی سرم اومده.
دخترمو بعده ۷ سال باردار شده بودم بعده کلی انتظار بعده کلی خون دل خوردن، فکر میکردم دیگه تموم شد دوره انتظارم
ولی نه بازم باید چشم به راه باشم.خدایا چقدر سخته این انتظار. خدایا با تک تک سلول های وجودم فهمیدمش
بازم دوره درمانو شروع کردم اینبار دکتر گفت که تنبلی داری چیزی که تو اون هفت سال لعنتی هیچ کدوم از دکترا نگفتن یا نبود نمیدونم
دارو و آمپول داد وقتی روز ۱۴ سیکل رفتم برا سونو گفت عالیه یه فولی عالی داری برا بارداری ،شوهر بیچارم چشاش برق زد.منه بدبختم گفت اره خدا بزرگه حتما میشه دیگه