دیروز رفته بودم بازار رضا دنبال لباس بچه میگشتم تو یکی از راهروها مغازه کوچولو بود خیلی گرون فروش بود فروشندشم سیریش شده بود نیت کرده بود هر کی اومد تو مغازش دست خالی نره بیرون من میگفتم مرسی اینو نمیخوام و اونو نمیخوام فروشنده میگفت یه کار دیگه هم دارم خیلی خوشگله و ..
یه پام بیرون مغازه یه پام تو مغازه تو فرصت مناسب فلنگو بستم شلوغ بود یه در جلوم سبز شد سرم پایین بود با آرنج هل میدادم باز نمیشد دیدم دوتا پا روبرومه اومدم کنار که خانم اول بیاد بیرون سرمو بلند کردم دیدم چقدر شکل منه یه جیغ بنفش کشیدم
آیینه ته راهروی پاساڑو با در اشتباه گرفنه بودم
😛
یه فیلم بود عزراییل میرفت سراغ مردم رو صورتش آیینه بود طرف چهره خودشو تو صورت عزراییل میدید یاد فیلمه افتادم تا شب داشتم میلرزیدم فکر کردم عزراییلو دیدم