خلاصه میگم
سرزنش نکنید
فقط راهنمایی و کمک خاهشا
من شاغلم تمام وقت دوماهه عروسی کردم
مادرشوهرم در ماه حداقل دوهفته میره خونه مادرش که راهش یکی دوساعت تا خونشون فاصله داره
چهارتا پسر بزرگ داره همه رو ول میکنه و میره
رابطمون خوب بود ولی یکماهه بدجور بهم ریخته سر اینکه من خسته شدم دیگه از کاراش و زنگ زدم به برادرشوهر بزرگم که مجرده و گلایه مامانش رو کردم
بهشم گفتم از خونه بیا بیرون میخام باهات حرف بزنم بهش گفتم چرا مامانتون که میبینه من شاغلم تمام وقت به کارای خودم هم نمیرسم همش به من میگه بیا خونمون آآشپزی کن
اون گفت میگه بیا اینجا تو که میخای خونه خودت شام بپزی بیا اینجا بپز
من گفتم من برا دونفر غذا میپزم خیلی وقتا اصلا نمیرسم نمیپزم یا ساعت یازده یا دوازده شب میپزم آشپزی من چیکارداره به خونه شما که برا پنج نفرمرد باید غذا پخت و...
گفتم همش میگه چرا بهم زنگ نمیزنی خب هردفعه که من زنگ میزنم من سلام میکنم جای جواب سلام شروع میکنه تیکه انداختن که چه عجب زنگ زدی و...خودشم یه زنگ به من نمیزنه
امشب از راه رسیده من خونشون بودم بعد از دوهفته اومده تو این دوهفته دوبار من غذا پختم بردم خونشون از بس هی تکرار کرد بعد از راه اومده هنوز چادرش دستشه شوهرمنو صدا زده اونم رفته به شوهرم گفته چرا نیومده گاز منو پاک کنه
شوهرم هم اومد خونه به من گفت میرفتی این گاز رو پاک میکردی که کدورت نشه
منم گفتم مگه من رسیدم و نرفتم مگه من گاز پاک کنم و...خلاصه دعوامون شد
برادرشوهرم گفت تو کاری به این چیزا نداشته باش زندگیتو بکن
منم گفتم من وقتی کار ندارم که باعث دعوای منو و شهرم نشه این حقش نیس اول زندگی بین مارو اختلاف بندازید و...
خلاصه برادرشوهرم قطع کرد و گویا طاقت نیاورده رفته اعتراض و طرفداری کرده از ما و دعواشون شده