هسو پادشاه رو دوست داشت
نمیزاشتن زن اش بشه به خاطر زخم دستش
میدونست مریضه و داره میمیره
وقتی فهمید حامله هست کاری کرد پادشاه بفهمه قبلا از هشتم خوشش میومده و اینطوری شاه رو راضی کرد که رضایت بده از قصر بره و بچه رو بتونه بیرون قصر به دور از ماجراهای قصر دنیا بیاره
اما وقتی از قصر رفت پشیمون شد و چند بار نامه نوشت به پادشاه اما پادشاه نخوند و دیر رسید