قبل از اذان صبح حس کردم که همزادم بغلم کرده و مادرم قرآن رو آورده بود و میگفت که بگو اشهد و ان لا اله الله وقتی اینو گفتم اون همزاد ازم جدا شد وقتی بغلم کرد حس بدی داشتم و یه نفر رو دیدم که باهام صحبت میکرد(صورتش مشخص نبود اما شبیه روح بود)بهم گفت من این همه کار برات انجام دادم مثال هم زد گفت میتونستم این کارا رو انجام ندم اما به خاطر کارای خوبی که خودت انجام داده بودی و دعاهای مادرت برات اونا رو انجام دادم گفت ناامید شدی ناشکری میکنی ولی یه فرصت دیگه بهت میدم اونم به خاطر دعاهای مادرت و کارای خوبی که خودت در حق بقیه انجام دادی دو تا دونه از تارهای ابرو رو برداشت و دو تا دونه دیگه جایگزینش کرد اولش از این حرکت ناراحت شدم ولی بهم گفت ببین ابروهات قشنگ تر و پرتر شد