بچه ها من دیگه مغزم نمیکشه خسته شدم تو رو خدا یه راهی جلو پام بزارید
وگرنه کارم به خودکشی میرسه
دو ماهه مادرم فوت کرده این خون به دل من کرد
من تا میرفتم شهر بابام اینا
این شروع میکرد که دیگه خانواده دار شدی ( قبلش ارتباط خاصی با خانواده نداشتم بابت یه سری مسایل شخصی)
الان بابام تنها شده عزاداره
من باید میرفتم بهش رسیدگی میکردم در حد خودم
الان هم که دیگه نمیرم
۵ تا بچه ایم قرار شده ماهی چند روز بریم هر کدوم پیشش
به اینم اولش گفتم
جوگیر شد گفت باشه الان هم نمیگه نرو
اما با من سر جنگ گرفته
چه میدونم حسودی میکنه چه مرگش هست
اون شب که خونه پدرم بودم شروع کرد پیام داده و فحش دادن و نفرین
هر چی من میگم چی شده اون فحش میداد
بعد گفت امیدوارم داغ بقیه عزیزات رو هم ببینی
امیدوارم بمیری داغت بمونه رو دلم خانوادت و...
بعد من هیچی نگفتم
گفتم از من خسته شدی رک بگو انتظار دارم کنارم باشی تو این غم
گفت آره از روز اول هم تو التماسم رو کردی بیام بگیرمت
در حالی که اینجوری نبود
اون پا پیش گذاشت منم بهش گفتم آره من بهت حس دارم
همین ...
چون میشناختمش از قبل ولی من در جوابش گفتم حتی اگه حرفت درست باشه هم اره من برای کسی که دوسش داشتم التماس کردم تو چیکار کردی برام؟
خلاصه انواع و اقسام توهین ها داره بهم میشه
الان هم باز رفته سر کار من خونه م
پیام داده که تو دزدی پولای منو دزدی و خرج کردی و الان منو تحویل نمیگیری
چرا انتظار داره من بعد اونهمه توهینی که به خودم و خانوادم کرده بپرم بغلش؟ انتظار نداشته باشم عذر خواهی کنه؟
من اومدم از خونه بابام چند روزه و همه کارا و انجام میدم فقط نمیتونم کنار کسی که به مادر خدا بیامرزم توهین کرده و به شخصیتم توهین کرده بخوابم
باید میومد عذرخواهی میکرد برا حرف های ناحقش
اما کوتاه نمیاد
الان میگه از خونه برو
منم گفتم من نمیرم هر کس این زندگی رو نمیخواد بره
گفتم تو هنوز بچه ای بزرگ نشدی. دیگه بسه مدارا کردن
خستم کردی
خرج خونه رو دو تایی میدادیم تازه من بیشتر
الان من شدم دزد و...
نمیدونم مشکلش چیه چرا نمیاد حرف نمیزنه در مورد مشکل فقط دعوا مسکنه