مامانم مریض بود آنفولانزا بعدش من دو روز کامل تقویتش کن مراقبت کن نمیگذاشتیم از جایش تکان بخوره بعدش حالش بهتر شد پا شد
بعد مامانم داداش بزرگم مریض شد بازم مراقبت پاهاشو ماساژ بده قلم درد بود مامانم همینجوری بود همش میرفت نگاهش میکرد تبش بالا نره با اینکه سنش از من بالاتره گذشت نوبت من شد من چهار ساعت کامل تب لرز سردرد شدید حالت تهوع داشتم مامانم حتی نگفت تو زنده آیی یا نه به داداشم گفتم بهم پتو بده مامانم گفت نه مگر مجبوری بدی به اون صدای تلویزیون کرده بود تا آخر گفتم سرم داره می ترکه کمترش کن گفت کله برندار(یعنی بمیری دیگه بلند نشی) بعد شروع کرد غر زدن بد بیراه گفتن به من
واقعا گناه من این وسط چی بوده هیچوقت غیر محبت کاری برایش نکردم نه اون همه شون ولی همیشه چاقو کردن توی دلم بد جور یعنی یک ذره که بابام بهم توجه میکرد اونم گرفت از بس غر میزد همش فلان میکنی
واقعا از ته دلم دعا کردم اگر خدایی هستش بی جوابشون نگذاره من که نمیتونم چیزی بگم کاش راهی داشتم برای رفتن
میدونم اگرم خودمو بکشم صد عنگ خرابی بهم میزن اولین نفرشم همین مادرم میگه در صورتی من توی زندگی حتی یک بار دستم اتفاقی به دست یک پسری نخورده