از همون اول بچگی ازش بدم میومد
مامان من اصلا حس مادرانگی نداره ، یادمه بچه بودم مریض شده بودم سینوس هام عفونتی شده بود و چشمام چرک میکرد انقد منو نبرد دکتر مادربزرگ پدریم اومد و دلش سوخت و منو برد و خوبم کرد .
یبار انقدر محکم تو بینیم زد که خون دماغم بند نمیومد
لیوان سمتم پرت کرد پام برید
همیشه پیش بابام بد منو میگفت و پدرمم منو کتک میزد
نه تنها واسه من بلکه برای خواهرمم همینطور بود
هیچوقت عید لباس خوب نداشتیم
در حالیکه دستاش تا آرنج پر از طلا بود
بعد ازینکه پدرم فوت شد ناپدری سرمون اورد و از بعدش نگم براتون که صدای نزدیکیش با اون مرتیکه هنوز توی گوشمه
الانم همینطوره با این تفاوت که فقط هوای پسرشو داره
دارو ندارشو ریخته به پاش
من ویروس گرفتم یه هفته ست نذاشته از طبقه ی بالای خونمون بیام پایین که نگیرن خودشو داداشم
الانم که دارم این مطالبو مینویسم بغض ته گلومو گرفته
بخوام از بدی های مادرم بگم یه رمان میشه
بهشت زیر پای هر مادری نیست ....
دلم خیلی گرفته ست...