آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و بشدت تکونم داد بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟پدر شو در میارم بگو چی شد ؟
با لکنت گفتم حاجی …..حاجی ….حاجی ..زهر مارو حاجی بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟
همون طور که از گریه داشت نفسم بند می اومد گفتم آخه نمیشه بگم خجالت میکشم ….
آقام عصبانی تر شده بود منو با شدت بیشتری تکون می داد و فریاد می زد آب دهنش به سر و صورتم می ریخت ، کنترولش رو از دست داده بود فریاد زد : جونم مرگ بگو چی شد؟
ترسیدم و گفتم :اون …اون…اون ..می خواست با من بخوابه …
با شنیدن این حرف ولم کرد یک کم به من نگاه کرد و زد تو سرم و گفت همین؟
پس تو رو می خواست چیکار اون همه پول داده فکر کردی عاشق چشم و ابروی من شده بود ، یالا راه بیفتد تا گندش در نیومده راه بیفتد کولی بازی در اوردی زدتت …
حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره
فریاد می زدم نمیرم….نمیرم….نمیرم بخدا بمیرم هم نمیرم من اونجا بر نمی گردم ..
ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید انوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت :آبروی منو تو در و همسایه نبر خفه شو کولی بازی در نیار بس کن دیگه مگه مردم مسخره ی مان بابا تو الان زن حاجی هستی شیر بها داده دستش بشکنه تو رو زد هر چی گفت بگو چشم تا کتک نخوری ، اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می زارم کف دستش ،
یالا زود باش برو تا کسی نیومده دنبالت برو …
خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم
ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت :همین سلیته بازی هارو در میاری که کتک می خورم یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری.
و دست منو گرفت و در حالیکه من گریه می کردم و التماس تا خونه ی حاجی خر کش کرد.به خونه ی حاجی که رسیدیم منو انداخت تو و در و بست یک کم پشت پرده وایسادم تا بره ، بعد در و وا کردم که فرار کنم ..
چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم او هنوز پشت در بود ….یک کم دیگه ماندم می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم …
پرده رو که پس کردم هیچکس نبود آنگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه …با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم….
کنار ظرفا نشستم دیگه آروم شدم فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن چه کارا بکنه و پدرشو نو در میاره دیگر نبود …
حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم :آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام تموم شد خودم مگه مردم ، حسابشونو می رسم حالا می بینی
با این فکر بقیه ی ظرفارو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم هنوز هیچ کس تو حیاط نبود ..
توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ،
همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند او قران می خواند و بقیه تکرار می کردند (روز های پنجشنبه این خانم به زنهای خونه قران درس می داد همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم )
خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ، اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونايي كه بی خیال قران یاد می گرفتند حسودی کردم.
دلم گرفته بود انگار صوت قران مرهمی شد روی دل خونم همون جا وایسادم ..
اصلا نمی دونستن کجا برم و چیکار کنم.
خیلی زود جلسه تموم شد خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ،
از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه؟
عزت سری به تاسف تکون داد و گفت :متاسفانه بله ….