1
اسمم زهراست بيست و هشت سالمه،تو روستاي خوش آب و هوايي از ايران به دنيا اومدم.خانواده معمولي داشتم پدرم كشاورز،مامانم هم مثل تمام زنان روستايي از قالي بافتن گرفته تا كاراي خونه.هفت سال نازايي مامانم باعث شده بود كه مامان بزرگمو عمه هام هر روز زير گوش بابام بخونن كه زن بگير اين زن اجاقش كوره.بابا و مامان ازدواج فاميلي هم داشتن.مامان بزرگم(مادري)همه جور طبيب و دارو به خورد مامانم ميداده كه باردار بشه.خلاصه بعد هفت سال آمنه خواهرم به دنيا مياد كه براي مامان و بابا خيلي عزيز بوده اما همچنان خانواده بابام چون دختر بوده همچنان اجاق مامانمو كور ميدونستن و ميگفتن بايد اسد زن بگيره.شرايط زندگي سخت روستايي با همه اين فشار هاو استرس ها از مامانم زني ترسو و ضعيف و عصبي به وجود مياره.جوري كه همه كاراي خونرو مامانم بايد انجام ميداده،تو فصل سردي كه آمنه به دنيا مياد مامان بزرگم حتي نميذاشته علائدين روشن بمونه تا صبح،همه اين سختي ها به كنار بابا ميره سربازي و مامانم و آمنه با سختي كنار مامان بزرگم و عمه و عموهام ميمونن.آخراي سربازي بابا يه روز با يكي از دوستاش ميان روستا و وقتي شرايط زندگي سخت بابا و مامانمو ميبينه از بابا ميخواد مهاجرت كنه و مستقل به شهر بيان.بابا مدام بهش فكر ميكنه و در نهايت تصميم ميگيرن سه تايي عازم شهر بشن.كامران و خواهراش و مادرش تنها تو يه خونه قديمي بزرگ زندگي ميكردن كه بابا اينا هم بهشون اضافه ميشن و تو يكي از اتاقاي پنج دري،حمام و آشپزخونه و توالت مشترك زندگي شهر نشيني خودشونو شروع ميكنن.روحيه مامان خيلي خوب بوده ديگه قالي بافي نميكرده تنها سرگرميش آمنه و خانواده كامران كه خيلي با محبت و مهربون بودن بوده،بابا و كامران هم از صبح تا شب دنبال كار