امروز با خوابالودگی زیاد رفتم بیمارستان
شب ها خوابم نمیبره همش فکر فکر فکر...
ولی اخمامو باز کردم که بیمارام تحت تاثیر حال من قرار نگیرن...
یه مامان اومد خیلی نگران، دخترش یه کم عفونت داشت و تبش پایین نمیومد، بستریش کردیم
مامانه همش میومد پیش من یا پرستارا سوالات خیلی عجیب و سطحی میپرسید، همش جزییات رو چک میکرد
یکی از پرستارا اومد پیشم شاکی شد گفت یه مادر حساس شانس ما اومده خیلی اذیت میکنه، هرکاری میکنیم ایراد میگیره..
پرستار هم حق داشت، با کلی مریض و همراه سرو کله زدن واقعا طاقت فرساست. اورژانس هم به شدت شلوغ
از مامان خواستم بیاد پیشم، آزمایشات رو نشونش دادم و گفتم دخترت فعلا باید بمونه، خیلی نگران پ دست پاچه گفت خانم دکتر نه تورو خدا، اگه میشه بریم خونه
گفتم عفونتش زیاده عزیزم یه روز بمونید حالا، چرا انقد نگرانی؟
گفت از این بیمارستان خاطره خوبی ندارم، بغض کرد و اشکاش ریخت
گفتم عزیزت رو از دست دادی؟ سرشو تکون داد...
یه نگاه کلی بهش کردم دیدم جوونه اما موهاش سفید شده، صورتش لاغر،، مشخص بود زجر زیاد کشیده
باهاش یه کم صحبت کردم و گفتم برو پیش بچه ت...
وقتی از دید اون مادر نگاه کردم دیدم اونم خیلی رنج کشیده و نگرانه... آدم عجیبی نیست فقط زمونه باهاش بد تا کرده...
باهم مهربون باشیم...❤️💖