من واقعا دخترا حالم خوب نیست ....از وقتی فهمیدم حالم بده
یه پسری هست همسایه خونه پدربزرگمن...هم ولایتی هستیم...ده سالی ازم بزرگتره من از بچگی میشناسمش
اون زمان که من ده ساله بودم تقریبا و اون دانشجو بود میومد محل کار پدرم و من همیشه بهش حس مثبتی داشتم...حتی وقتی هم که بزرگتر شدم بازم همین حسو داشتم ...عاشقانه نه ها...حس مثبت به این معنی که پسر خوبیه...و آدم حسابیه...چون اهل درس و موفق شدن از طریق مطالعه کردنم خیلی بود
گذشت و گذشت تا اردیبهشت امسال...اون دیگ یه پسر ۳۴ سالست با تجربه یه شکست عشقی که من هم میدونستم...عاشقانه دختر عمو شو میخواست و اون بهش خیانت کرد....خلاصه اردیبهشت امسال بعد چند مدت منو دید تو حین برخورد خشکش زد...چنان محو صورتم شد که اصلا یادش رفت جواب سلام منو مامانو بده...بعده اون رفتاراش شروع شددر حالی که قبل این ۲۴ ساله عمرم هیچوقت حرکت اینمدلی ازش ندیده بودم
منو میدید بیرون اونم هی بیرون میومد...از دور معنی دار نگام میکرد ...میومد خونه پدربزرگم برا عیادت...ختم و اینا و نگاهاشو حس میکردم رو خودم و توجهشو
یه بار چنان محو چشام شده بود که صداش زدن اصلا نشنید دفعه اول و با لکنت جواب داد
جوری ضایع رفتار میکرد که مامانم هم فهمیده بود...ختی زنداییم هم تیکه انداخت بهم سر این مورد...اینو میگم فک نکنیو توهم زدم
این حسو بهم القا میکرد که اونم منو میخواد
اما برام سوتل بود چرا حتی اینستاگراممو فالو نمیکنه من مطمئن بومد پبجمو دیده
تا اینکه از پسر داییم شنیدم تو رابطست ۴ ساله و جدی هم هستن
من واقعااااا تمام تصورات مثبتم ازش فرو ریخت و حس نوپای تازه شکل گرفته تو قلبم هم یخ کرد
خانوما...من عمیقا حالم بده...چطور میتونه با اینکه عاشق یکی دیگست و تو رابطست باهاش...سعی کنه منو هم احساساتی کنه
چرا واقعا