بعد مدتها میخواست بیاد عشقم.ایشون ی شهر دیگه من ی شهر دیگه. ب جز خودش هم کس دیگه ای نیست پیگیر کارای خانواده اش شه،شرایط باباش جوری نیست از پس ی سری کار بربیاد.دنبال کارای طلاق اجیشه.امروز زنگ زد گفت خیلی خستمه فردا باید برم پیگیر ای نامه شم.من سکوت کردم چون قرار بود جمع شه قضیه و بیاد.خواستم هیچی نگم.دوباره خودش تکرار میکرد عشقم حرف بزن چته سکوت کردی.میدونست ناراحتم فقط میخواست ب حرف بیام .گفتم هیچی فقط ب این نتیجه رسیدم آخرین اولویت زندگیت منم.ناراحت شد گفت همی فردا صبح ای قضیه رو بیخیال میشم بزار هرچی بشه بشه پا میشم میام ولی اینجوری ناراحتی نکن.بگو چاره چیه وقتی ای همه مشکل بقیه رو باید حل کنم. خانواده ام هستن نمیتونم ی دختر رو توای دادگاه او دادگاه تنها بزارم و پشت خواهرم خالی کنم.منم گفتم خوب فعلا شرایط صحبت ندارم میخوام برم غذا بخورم بعدا صحبت میکنیم 😔
خب باشه دیگه آبجی شه ببخشید شما هنوز هیچکار حساب میشی حتی خانواده هاتونم خبر ندارن وقتی رسمی نباشه ر ...
اخه من ی چیزای دیدم و اذیت شدم بابتشون.ب روح بابام قسم یادمه ی بار تا صبح از ناراحتی خوابش نمیبرد میگفت اجیم بهش میگم ی چای بریز بیار میگه مگه خودت دست نداری پاشو واسه خودت چای بیار.چرا باید خوبی ها فقط ی طرفه باشه.داداشش بزرگ تر بود چقد سخته ک بهش احترام بزاره؟ ن اینکه اینجوری صحبت کنه