حس میکنم مردم .روح ندارم جون ندارم
تو کل زندگیم مدام بدبیاری و بدبختی داشتم
داشتیم خونه جدید رو میشستیم گفت نشور بذار بمونه
میدونه من وسواس دارم
نمیتونم تو خونه کثیف بشینم کل اشپزخونه خاک و روغن بود گفتم چند لحظه بچه رو نگهدار یه اب بکشم بیام
دیدم بچه ام رو ول کرد زمین پر از خاک گفت به من چه بذار بزه تو خاکا
بهش گفتم تو چطور پدری هستی که با بچه داری منو اذیت میکنی اون چه گناهی کرده
چند تا سیلی زد بهم
گفت تو رفتارت با منو بلد نیستی با خانوادت منو بدبخت کردین
کاش زیر مشت ولگدش میمردم اما اینارو ازش نمیشنیدم
حس میکنم کل زندگیم تو همون جمله اش تموم شد...