مادرم مثل مادرای دیگه آرزو داشت شاغل شدنمو ببینه ازدواجمو اما من افسردگی شدید گرفتم هنوز دارم به خاطر یکسری شرایط تصمیم عاقلانه این بود ازدواج نکنم بابت پیدا کردن شغل با وجود شرایط روحیم واقعا دارم میجنگم اما خیلی کند خیلی کند ولی برای همین میزان حرکت واقعا دارم جون میدم چون اصلا نمیخوام زندگی رو و دلم میخواد تمام شه
خیلی کار مشکلیه که وقتی هیچی برات مهم نیست چون زندهای مجبور باشی حرکت کنی من خیلی وقته الکی هوا رو هدر میدم
و وقتی پیر شدن و اون حجم زحمت مادرم رو از زمان کودکی تا الآن میبینم که حتی نتونستم یه کادو براش بخرم که نمیتونم ازدواج کنم هیچوقت چون تصمیم درست اینه حتی اگه خودم واقعا نخوام واقعا عذابم میده چه گناهی کرده که من داغون خدا زده باید دخترش باشم