خانمه میگه مادرشوهرم تو خونم لنگر انداخته بود دستشو گرفتم انداختم بیرون شوهرم چیزی نگفت
خانمه تو پربازدیده میگه وسایلی که خواهرشوهرم فرستاده بودو از شوهرم پس فرستادم شوهرم چیزی نگفت
منه بخت برگشته یبار خواهرشوهرم اومد خونم اونقد از همه چیم ایراد گرفت شوهرمم شاهد بود دیگه صبرم تموم شد با ملایمت گفتم چرا از وقتی که اومدی از من ایراد میگیری؟ خانوم سرخ و سفید شد گفت تو دلت سیاهه اشتباه برداشت میکنی😐😒 برداشت وسایلاشو جمع کرد گم شد منه احمق رفتم ازش عذرخواهیم کردم حالا
چنان دعوایی راه انداخت که نگو ، من یکساله از شوهرم دارم حرف میشنوم که تو خواهر منو بیرون کردی😐 یکساله تو خونم دعواست
مبادا فک کنید خانواده من تو خونم میومدن میرفتنا اصلاااا
یه بار مامانم اومد شوهرم چنان رویی نشون داد اونم توبه کرد
چرا من اینقد بدشانس و بدبختم😞 از این طلاق گرفتم فک نمیکنم از ازدواج بعدیم شانس بیارم