منم مثل همه آدما زندگی عادی خودمو داشتم ز کارای خونه رو میکردم با بچهام وقت میگذروندم تا اینکه حدود سه ماه پیش یه اتفاق خیلی خیلی بدی برام افتاد یه حادثهای برام اتفاق افتاد که دوست ندارم بگم چی شد
نمیدونم اینجا مینویسم کسی بخونه یا نه شاید برای خودم مینویسم که بیشتر یادم بمونه برای همیشه
از بستگان من بودند که بارها و بارها سر سفره من و مادرم نشسته بودند بارها به جز احترام براشون هیچ کار دیگهای نکرده بودیم
نون و نمک ما را خورده بودن
برام خیلی جالبه که همیشه تماس میگرفتن و میگفتن دلم تنگ شده و آخر هفتهها میومدن مینشستن سر سفره مادر من و غذاشو میخوردن تا اینکه این اتفاق برای من افتاد و شنیدن که این اتفاق برای من افتاده
و الان حدود سه ماهه که یک بارم تماس نگرفتند یک بارم نیومدن عیادتم
علاوه بر درد و رنجی که تو این مسیر طی کردم تو این بیماری طی کردم اینو خیلی خوب فهمیدم که اگر همین آدمها اگر خبر مرگم رو میشنیدن خیلی زود میومدن و مینشستن سر سفره و تو مراسمم شرکت میکردن ولی حالا که درمونده بودم حالا که بیکس بودم حالا که احتیاج داشتم به همدردی به همراهی هیچکس نیومد
نمیدونم شاید نباید هیچ توقعی از کسی داشت ولی من با خودم فکر کردم بارها و بارها مرور کردم و گفتم مگر میشه آدم چندین سال بره نون و نمک کسی رو بخوره احترام و محبت ببینه و تو روزی که گرفتار شده سختشه درد داره نری بهش یک سر بزنی یک عیادت کوچولو یک همدردی و جالب اینجاست که باهات نسبت خونی هم داشته باشن میدونم یه جایی یه چیزی تو این دنیا انگار خیلی غلطه