براخودشون مردی شدن نمیدونم چرانمیرن مستقل بشن، 26و24 سالشونه من 8ساله باپدرشون ازدواج کردم ازاول قراربود جداباشن، ولی کم کم بانیرنگ وبهانه های الکی موندگارشدن منم هی باخودم میگفتم درست میشه کم کم میرن پی کاروزندگیشون، ولی پسربزرگه ۲۶ساله همش خونه میمونه، همش تواتاقش بازی و فیلم وسیگار وعلف که طبیعی کرده اصلا، به باباش میگم دیگ زیادی پروشده یعنی چی من بچه کوچیک دارم ازاتاق پسرت بوهای بدمیاد سردرد میشم، میگه من نصیحتش کردم خودش باید بفهمه، عاصیم کردن، خوراکی هارو که جارومیکنه، قابلمه هاتواتاقش کپک میزنه، ظرف ها خشک میشه جمع میکنه میاره توسینک اخرش، باباشم میگه خودم میشورم، خب چرااین مردک بیکارو بی عار کسی چیزی نمیگه، داداشش کوچیکش میاد میگه چیزی نگین من حرف میزنم باهاش، 8سال شد همه میرن پی دانشگاه و سربازی و پدرش پی کارو بارش خودش، این پسرخونه میمونه منم ادمم یه لباس راحت میخام، دلم میخاد بااهنگ یه قر بدم، موقع تمیزکاری لباس راحت بپوشم، بایدیه چشمم به راهرو باشه نیادبیرون یوقت، روسری ازسرم نیفته، یا لباسم مناسب باشه، ازسروصورتم عرق میریزه ولی باید پوشش داشته باشم، دیگه مغزم نمیکشه، دخترکوچیکم تازه داره دستشویی رفتن مستقل یادمیگیره هی مواظبم کسی نیاد راه رو بچه راحت باشه، جدیدا به پدرش میگم پسرت به کجاوصله چرا اینترنتش تموم نمیشه چرا سرکارنمیره چراوقتی تونیستی ایشون خونست اصلا ولی پدرشونم خودش نفهمیدن میزنه یا شاید اولویتش پسراشه ، خب چراازدواج کردخب
تو چرا ۲۲سالگی رفتی زن مردی شدی که دو تا پسر هم سن و سالت خودت داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی چی؟!؟!
عزیزم من ازدواج دومم بود، بعد پدرایشون ازاول گفت، پسرام جداهستن، شرایط و تیپ و کار این اقا موجه بود عزیزم، حرفاش خیلی خوب بود، بیان کردنش حرفاش قشنگ بود