از ظهر با شوهرم قهرم،مقصر هزار درصد اونه، وقتیم اومد خونه با اینکه مرغ پخته بودم برداشت واسه خودش نیمرو درست کرد حرص منو دراورد، منم جلوی چشمش سهم اونو ریختم رفت اومدم موقع غذا خوردنش و بعدش کلی باهاش بحث کردم از لجم
تهشم باز از حرفاش حرصم گرفت، کلا غذا رو ریختم رفت، با گریه همه چیزو شستم جمع کردم اومدم اتاق که خوابم برد
خواب دیدم توی کوچه شوهرم برام مثلا جشن گرفته بود سوپرایزم کنه! چیزیش که عجیب بود این بود که توی اون جمع هیچکس آشنا نبود و فقط شوهرم که دستشو انداخته بود دور کمرم رو میشناختم، اینجاش شیرین بود که وقتی بغلش بودم با لحن مهربون گفت خوشت اومد؟ منم به زور سرمو تکون دادم که اره، بعد گفت بگو تو که انقدر اذیتم میکنی چجوری باید خوشحال بشم؟ همونجا توی بغلش گریم گرفت، همونجوری منو برد توی یه اتاقی که میز و شیرینی داشت، منم همون توی خواب یه شیرینی گذاشتم دهنم که انقدر الان گشنمه همون توی خواب انگار واقعا خوردمش! بعد دوباره عجیبش این بود که نمیتونستم بخورم دهنم ورم شدید کرده بود و تکون نمیخورد😐 بعد اینجا عجیب تر شد که یهو دیدم انگار اینا رو توی پیج یکی دارم میبینم و اصلا ما نیستیم 😑😂
خلاصه بیدار شدم گشنمه و دلم اون بغل و مهربونی شوهرمو میخواد در حالی که الان مثل یک سگ بزرگ توی پذیرایی خوابه